خرمن


روان آدمیزاد مانند لوح سفیدی است، لوحی کامل،هرچقدر که بدی دیگران را بخواهد و برایش تلاش کند، لوح وجودش را سیاه تر میکند. بیچاره آنهایی که بجای اینکه برای خودشان زندگی کنند، مرتب بدخواهی دیگران را میکنند، وجودشان سیاه میشود. آنقدر خشم و نفرت وجودشان را میگیرد که حتی نمیتوانند روی گفته هایشان تسلط داشته باشند، بد و بیراه، تند و تند از دهانشان خارج میشود. حتی گاهی حرفهایشان باعث تعجب دیگران میشود ولی کم کم همه او را به عنوان فردی که روی خودش کنترل ندارد میپذیرند، نه بودنشان برای کسی مهم میشود و نه نبودنشان. وجودشان برای خودشان هم فقط در این قالب معنی پیدا میکند که تا میتوانند بد و بیراه بگویند، عالم و آدم را مقصر ناکامی شان بدانند. همیشه بی عرضگی شان را توجیه کنند و خودشان هم باورشان شود که اگر بی عرضه هستند تقصیر دیگران است وگرنه از خودشان بهتر در عالم وجود ندارد.
کم کم آنقدر وجودشان سیاه میشود که حتی دوستان نزدیکشان هم از آنها بیزار و فراری میشوند، حرفهایش را بدون اینکه چیزی به زبان بیاورند، همه میدانند. میدانند که حرفهایش فقط سخن چینی و تهمت و توجیه کردن است.
آنقدر رفتارشان را ادامه میدهند که فقط دلت به حالشان میسوزد، حتی گاهی با آنها برای همدردی هم که شده همکلام میشوی تا قدری روح زخمی اش التیام پیدا کند. به دو چشم خودت میبینی که در حال غرق شدن است ولی وقتی میبینی خودش علاقه ای به نجات پیدا کردن ندارد، فقط برایش تاسف میخوری. کاری از دستت ساخته نیست. خودش انتخاب کرده در آتش حسد و بدبختی که خودش برای خودش ساخته بسوزد.آن بینوا خبر ندارد، آنکه سخن چینی اش را میکند دیگر حتی وجود و بود و نبود این بینوا هم برایش مهم نیست.
چه میتوانی بکنی؟ فقط میتوانی سوختنش را ببینی، دلت میخواهد کمکش کنی ولی آتشی که دامن گیرش شده تا ذره ذره آبش نکند، دست بردار نیست. بخل و حسد و کینه خرمن زندگی را همینطور آرام و پیوسته میسوزاند. بیچاره دلی که میتوانست عشق بورزد، بیچاره دلی که میتوانست شاد باشد، حالا باید گرفتار این آتش شود، آتشی که خودت به پایش کرده ای.
آن وزیرک از حسد بودش نژاد
تا به باطل گوش و بینی باد داد
بر امید آنک از نیش حسد
زهر او در جان مسکینان رسد
هر کسی کو از حسد بینی کند
خویش را بی‌گوش و بی بینی کند

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *