گاهی نمیشود همه آنهایی که دوستشان داری را کنار خود نگه داری، گاهی باید همه آنچه و آنکه دوستشان داری را رها کنی. بروند در کائنات وسیع بگردند و دوباره بسویت بیایند. اگر آنها هم دوستت داشته باشند باز برمیگردند. رها کردن سخت است ولی گاهی گریزی از آن نیست.
دلت برایشان تنگ میشود، برای حضورشان، برای جنگ و جدل کردن باهم، برای مخالفت هایشان سر هر موضوع کوچک و بزرگی، برای همدلی هایشان موقع بحرانها. برای انرژی دادن به یکدیگر. برای حفظ روحیه جمعی، برای غر غر کردنشان، برای اینکه وقتی بودند دلت قرص بود، دلم برای روزهایی که بی بهانه با هم میخندیدیم تنگ شده است. دلم برای درد و دل کردن و به هم دیگر قوت دادن تنگ شده است. مینویسم درحالی که قطره اشکی بر روی گونه ام قِل میخورد و روی صورتم محو میشود. برای همه کارهای ریز و درشتشان دلت تنگ میشود ولی چاره چیست؟ راهشان یکجا هنوز هم هم مسیر با هم باشید، قدری کج میشود، هستند ولی نه مثل قبل که هر وقت میخواستیشان در دسترس بودند. حالا باید بسنده کنی به جلسات از پیش تعیین شده. هم دلم میگیرد و هم اینکه اگر اینطوری شاد هستند، من هم به شادی آنها شاد هستم. دلم تنگ میشود ولی صبر پیشه میکنم.
خواستم بنویسم که حال امروزم همیشه یادم باشد. البته که میدانی درباره تو همه چیز فرق میکند، تو باید همیشه وَرِ دل خودم باشی، طاقت دوری تو را اصلا ندارم. تو تازه باید جبران آنهایی که دوستشان دارم و فعلا نیستند را هم پر کنی. نباید بگذاری آب در دلم تکان بخورد. من انتظارتم از تو زیاد است، تو هم میتوانی انتظاراتت را از من هرچقدر میخواهی زیاد کنی. هیچیزی که باعث بشه من به تو نزدیکتر شوم را به جان خریدارم. تو و من کنار هم هستیم که بمانیم تا ابد، تا جایی که هرخاطره ای که از ما بماند، خاطره عاشقی باشد و مشق عاشقی نوشتن. تو و من دست در دست هم باید منتظر این باشیم که بقیه عزیزانم هم بیایند. تو باید همه قوت قلب هایی باشی که نیاز دارم. تو باید تا آخرش خودت باشی و من و تو تا آخرش هر روز با عشق متولد شویم و روز جدیدی را شروع کنیم.
یک دم که یک دم که خمار تو از مغز شود کمتر
صد نوحه برآرد سر هر موی همیموید
من خانه تهی کردم کز رخت تو پر دارم
میکاهم تا عشقت افزاید و افزوید
جانم ز پی عشق شمس الحق تبریزی
بی پای چو کشتیها در بحر همیپوید

بدون دیدگاه