فریاد


روح آدم که گریه کند، صدایش آنقدر بلند است که گوشت را کر میکند، دردش آنقدر زیاد است که تا مغز استخوانت هم میسوزد. وقتی مصلحت ها و بایدها و نباید ها و دل کشیدن هایت آنقدر زیاد میشوند باید دهانت را بدوزی و دلت را خاموش کنی، آنوقت است که روحت شروع به گریه کردن میکند، فریاد میزند، عجز و ناله میکند که نجاتش دهی، ولی تو فقط میتوانی یک تماشاچی باشی. حتی نمیتوانی با او همدردی کنی، حتی گاهی هم باید محکم بر دهانش بکوبی تا خفه خون بگیرد.

گاهی همه چیز را نمیتوانی بر زبان بیاوری فقط باید خاموش باشی و تحمل کنی ، صبر و تحملی که جگرت را آتش میزند، دردی که وجودت را فرا میگیرد و تو باید فقط لبخند بزنی و سخت سخت سخت نادیده اش بگیری تا جاییکه هربار که خواست بهانه بگیرد خودش بداند که جوابش سیلی محکم است. تا یاد بگیرد که فقط میتواند برای خودش گریه کند، گریه ای که توجهی به آن نخواهد شد، و حتی یاد بگیرد که زیاده روی اش سیلی ها و تازیانه های محکم تری را بر بدنش برایش میخرد.

روح که گریان شد، راه علاجی ندارد، فقط باید سوخت و ساخت. همین.

سر من از نالهٔ من دور نیست

لیک چشم و گوش را آن نور نیست

تن ز جان و جان ز تن مستور نیست

لیک کس را دید جان دستور نیست

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *