امروز هم از آن روزهایی است که شب گذشته و شب گذشته اش نتوانستم بخوابم. همه چیز جلوی چشمانم میلرزد. نمیتوانم روی هیچ چیز تمرکز کنم. مغزم انگار فرمان میدهد ولی بدنم توانش را ندارد. بیخوابی درد عجیبی است. آدم وقتی زیاد بیدار میماند، شروع میکند به دیدن کابوس های عجیب و غریب. گاهی حتی نمیدانی خواب هستی یا بیدار. گاهی اصلا حرفهایی که دور و برت زده میشود را نمیشونی. گاهی میروی در عالم و رویا و حتی برخی حرفها که به تو زده میشود را باور نمیکنی. حتی شاید به تو فحش دهند ولی باور نکنی. میخوانی ولی گاهی حتی نمیدانی چه نوشته اند، واقعا فحش است یا کلمات محترمانه و چون تو حالت خوب نیست درکش نمیکنی. یک حالتی بین خواب و بیداری. همه صداها آزارت میدهد. شهرام ناظری گوشی میدهی ولی حس میکنی شجریان دارد میخواند. همه اینها توهمات بیخوابی هست ولی توهمات بیخوابی را بیشتر از توهمات بیداری دوست دارم. نه نمیشود زیر بارش نمیروم.سعی کرده ام حداقل پیش وجدانم راحت باشم. منافع جمعی را اولویت داده ام. سعی کرده ام مبادی آداب باشم. نمیدانم چقدر موفق بوده ام. زمین گرد است. میچرخد و میچرخد در بین همین چرخش ها یا له میشوی یا خودت را نجات میدهی. دنیا دنیای عجیبی هست دیگر. بالا و پایینش را کسی نمیتواند درک کند. نمیدانی الان کجایش هستی. همه چیز تکرار میشود، همه چیز دور سرم میچرخد، چشمانم باز است ولی انگار دارم خواب میبینم. حالا این وسط کمرت هم هی سیگنال میدهد که درد دارد. در جلسه آنلاینی هستم، گفتند تا پنج دقیقه دیگر جلسه شروع میشود، خوشحالم که قرار نیست من حرفی بزنم و فقط شنونده هستم.دلم خواب میخواهد، خوابی عمیق ، بدون رویا، فقط خواب. خوابی که واقعا بخوابم.
بدون دیدگاه