گاهی فقط حسش میکنی، بدون دلیل هرچه بد است را حس میکنی. هرچه در وجودت کلنجار میروی که ریشه اش را بفهمی، نمیفهمی. از خودت و از دنیا دلت بریده میشود. خشمت را سرکوب میکنی، فریادت را خفه میکنی، سعی میکنی ظاهرات موجه باشد. ولی درون دلت آشوب به پا است.
منطقت را روشنتر میکنی که چراغ راهت شود که وجود آشفته ات، کار خرابی نکند. سعی میکنی افسار وجودت را به دست منطقت بدهی و با احتیاط رفتار کنی. همه چیز سرکوب میشود. سعی میکنی ظاهرت آرام باشد، ولی نه. بر سر آتش نجوشیدن میسر نیست. آخرش هر که همکلامت میشود انگار حس میکند که خوب نیستی. سعی میکنی لبخند بزنی و از کنارش بگذری ولی نمیشود. آدمهای اطرافت حواسشان به تغییر خلقت هست. هرچه تلاش میکنی آرامتر شوی، بر آشفته تر میشوی. هرچه فکر میکنی که شروعش را پیدا کنی و خفه اش کنی، متوجه نمیشوی. آنقدر درونت به هم ریخته و آشفته بازار شده که نمیتوانی احساسات متضاد درونت را حلاجی کنی، حل کنی و برگردی به چهره آرامت. نمیشود که نمیشود.
سعی میکنی از آدمها دور شوی، با خودت خلوت کنی، خودت را تحلیل کنی، ولی انگار فایده ندارد. تو حالت خوب نیست، افسارت از دست خودت در رفته است. خشمگینی، ناراحتی، بغض کرده ای. دلت تنگ شده است. نمیدانی چطور خودت را جمع کنی.
راه حلش مثل دفعه های قبل به گمانم صبر است، زمان خیلی از مشکلات را حل میکند. باید صبر کنی و بر خودت سخت بگیری. باید خودِ خودت، خودت را بغل کنی و خودت را جمع.
بدون دیدگاه