تو… تو فقط حرف بزن. من… من سراپا گوشم. تو که حرف میزنی آنقدر در عمق نگاهت غرق میشوم که گاهی به خودم می آیم و میبینم اصلا نفهمیدم درباره چه حرف میزدی.
من غرق نگاهت میشوم. صدایت…. صدایت برایم لالایی دلنشین است، صدایت برایم صدای موج های آرام دریاست که به قایقی که در آن دراز کشیده ام برخورد میکند.
چشمانت… چشمانت مثل نور خورشیدی است که آرام و ملایم بر همه وجودم می تابد. و من غرق میشوم. غرق نگاه نافذت، غرق چشمانی میشوم که نگاهش با ذوق زیاد دوان دوان سویم میدوند. و من هی بدون اینکه تلاشی کنم، همه شان را جذب میکنم.
اصلا تو نور هستی. نوری که نمیگذارد هیچ چیز دیگری را ببینم. حتی دردهایم را هم در نگاهت حل میکنی. من را میبری به کودکی ام، من را میبری به آب تنی در حوض کوچک خانه قدیمی مان. مزه نگاهت از جنس میوه های رسیده پاییز است. و گرمای نگاهت مثل شومینه هیزمی کلبه قدیمی پدر بزرگم.
آخ از تو نوشتن همانقدر سخت است که آسان است. من دستانم را روی کیبرد حرکت میدهم و تند و تند مینویسم، بدون اینکه حتی به آن فکر کنم.راستی راستی تو همان نوری. همان نوری که جنسش از مخمل قرمز و مشکی است. و من چقدر خوشحالم که صدای نفس هایت لالایی خوابم است.خوش بحال من…
ای خونبهای نافه چین خاک راه تو
خورشید سایهپرور طرف کلاه تو
نرگس کرشمه میبرد از حد برون خرام
ای من فدای شیوه چشم سیاه تو
بدون دیدگاه