عالم دل و عالم سر تفاوت ها دارند، دل که بخواهد تنگ شود، سرت حریفش نمیشود. تو هرچه میخواهی تلاش کن، بیش ازینکه این تلاش ها کمکت کنند درست مثل دست و پا زدن در باتلاق میشود. هرچه سرت بیشتر تلاش میکند، دلت بیشتر تقلا میکند. دلت وقتی سودایی در سرش باشد ، سرت دیگر به تو تعلق ندارد، سرت هم میشود فرمانبر دلت. اگر فرهاد کوه میکند، اگر داریوش کوه را روی دوشش میگدارد،یا هرکسی کاری میکند که از عهده همه کس خارج است بخاطر این است که دلش فریاد میزند، سودایی در دلش است که سرش هم سربازش میشود. جان و تن یکی میشود برای رسیدن به هدف. میدانی اگر فقط سرت چیزی را بخواهد نمیتوانی به دستش بیاوری و مدتی بعد هم ملول و ناتوان میشوی ولی وقتی دلت هوای چیزی را کرد، همیشه شوقش را داری ، همیشه میخواهی بیشتر پیش بروی و هیچوقت هم سیر نمیشوی. آنها که در دنیا تغییر ایجاد کرده اند را دلشان فرمانروایی میکرد نه مغزشان نه سرشان. شوقشان تغییر بود، شوقشان بهتر شدن دنیا بود، شوقشان کمک بود، هیچ کس با شوق مادی تغییری در دنیا ایجاد نکرده و نخواهد کرد. اختیارت که در دست دلت باشد، دیگر مشکل برایت معنی ندارد، دیگر حتی خودت هم برای خودت معنی نداری، هدفت میشود تغییر، هدفت میشود دیگران. سخت ترین جایش میدانی کجاست؟ آنجا که دلت چیزی را میخواهد. ولی چون حس میکنی فقط برای حال دل خودت هست، مجبوری رهایش کنی. هر وقت منیت وجودت را میگیرد و چیزی را برای خودت میخواهی، این حق را از خودت میگیری و ترجیح میدهی رهایش کنی. رها کردن سخت است، برای همین همیشه تلاش کرده ام چیزی را نخواهم که فقط برای خودم باشد، ولی دل است دیگر،گاهی هم غافل میشوی و گرفتار، کلا عملکردش با مغز سرت فرق میکند. دل است دیگر. راه خودش را میرود. همین راه خودش رفتن هم میتواند به نفع یک دنیا تمام شود، هم میتوان به نابودی خودت ختم شود. ولی آن چه مهم تر است، خودت نیستی. خودت همیشه باید آماده فدا شدن باشی. راه دل را اگر انتخاب کردی، دردهایش را هم باید بکشی. خودت خواستی.دردش را تحمل کن.
دور از هوای نفس، که ممکن نمیشود
در تنگنای صحبت دشمن، مجال دوست
گر دوست جان و سر طلبد ایستادهایم
یاران بدین قدر بکنند احتمال دوست
خرم تنی که جان بدهد در وفای یار
اقبال در سری که شود پایمال دوست
بدون دیدگاه