دل است دیگر! ای بابا! افسارش دست خودش است. میرود دلی پیدا میکند در آن لانه میکند، خودش را لانه آن دل میکند. وقتی به دل میرسد، عقل و منطق قافیه را میبازند. به ناچار سر تعطیم در برابر خواسته های دل فرود می آورند. هرچه میگذرد، عقل هم با دل یکی میشود.
عاشق کسی است دل و عقلش را با هم ببازد. عاشق کسی است که به فرمان دلش راه میرود و بعدش هم همه وجودش را به عشق واگذار میکند. آدم عاشق همیشه غم های زیادی در سینه دارد. آدم عاشق نگفته بسیار دارد، آدم عاشق کارهای نکرده بسیار دارد. آدمی که دل میبازد، اگر نتواند عقلش را همراه دل کند، میبازد. در زندگی اش میبازد. ولی آنکه دلش را باخت و عقلش را با دلش میزان کرد، تازه میفهمد که عاشقی چیست. عاشق واقعی تمام وجودش را میبازد و انرژی اش را از یار میگیرد.
یار که حالش خوب باشد، حالش خوب میشود. عاشق اگر آشفته باشد، معشوق از آن سر دنیا هم حالش را میفهمد. میفهمد دیگر عاشق و معشوق سیم هایشان بهم وصل است حتی اگر آن سوی جهان باشد. باز هم سیمهایش وصل است. همین است که معشوق با عاشقش هم خو میشود و عقل، دل و همه وجودش را در آتش عشق میسوزاند. برای عاشق هم همین حکم صادق است.
بین عاشق و معشوق فاصله حرف و کلام آخر است. رسم دلدادگی به گمانم همین است که عاشق در دل معشوق و معشوق در دل عاشق لانه میکنند. همه وجودشان یکی میشود. یک روح در دو بدن! هرجا که باشند! چه کنار هم چه فرسنگ ها دور تر! رسم عاشقی همین است به گمانم.
این بار من یک بارگی در عاشقی پیچیدهام
این بار من یک بارگی از عافیت ببریدهام
دل را ز خود برکندهام با چیز دیگر زندهام
عقل و دل و اندیشه را از بیخ و بن سوزیدهام
ای مردمان ای مردمان از من نیاید مردمی
دیوانه هم نندیشد آن کاندر دل اندیشیدهام
بدون دیدگاه