قلب؟ یه اندام ماهیچه ای. که خون را به بدنت میرساند. ولی قلب بجز وظیفه خون رسانی، انگار وظیفه ای مهم تر هم دارد. همین است که میپرسی: حال دلت چطور است. نمیگویی حال مغزت چطور است. این است که میگویم سلطان بدنت قلبت است ، دلت هست . نه مغزت. هر آدمی اثری روی دلت میگذارد. یکی برای همیشه تکه از آن را با خود میبرد، یکی میشکندش و یکی هم آرامش میکنم. “آن”ی که میتواند آرامش کند، هرکسی نمیتواند باشد. بعد از این همه سال زندگی کردن، هر کسی هم نمیتواند راه ورود به دلت را پیدا کند. “آن”که پیدایش کرد. در دلت را برویش باز کن.بگذار تا اعماق وجودت نفوذ کند. بگذار تا آنطور که دوست دارد آذینش کند. دل همان فرمانروای وجودی که اکنون کلیدش را به دیگری سپرده ای. و تو گوشه ای مینشینی و تماشا میکنی و اگر درکش کنی تو هم راه دل او را می یابی و قلبش را آذین میکنی. دو قلبی که آذین شد.آنطور که دوستش داری، آنطور که دوستت دارد. میتواند بهشت را برایت به ارمغان آورد. بهشت کجاست. همین جا، همین جایی که قلبها یکی میشود. وجودش وجودت را از درد خالی میکند. صدایش ضربان قلبت را تندتر میکند. عشق به معبود از عشق به آدم شروع میشود. آدمی تمرین عشق میکند تا وجود خالق را لمس کند. تا برای خالق دلبری کند. تا معبود راه دلش را به تو نشان دهد، تا بتوانی به جایی برسی که در دل معبود هم چنین آذینی کنی. آدمی را عشق آدم است که آدم میکند. بیخود نیست که حضرت حافظ میفرماید
در این حلقه هر که نیست دلش زنده به عشق
بر او نمرده به فتوای من نماز کنید
و حتی حضرت حافظ شهرتش را هم مدیون عشق است
به غلامیِّ تو مشهورِ جهان شد حافظ
حلقهٔ بندگیِّ زلفِ تو در گوشش باد
حلقه بندگی زلف یار، اعتبار تو است.
و حضرت مولانا تیر آخر را میزند و میفرماید
در آن زلفین آن یارم چه سوداها که من دارم
گهی در حلقه می آیم گهی حلقه شمر باشم
اگر عالم بقا یابد هزاران قرن و من رفته
میان عاشقان هر شب سمر باشم سمر باشم
بدون دیدگاه