همه چیز دیوانه وار میچرخد، سرم، اتاقم، دورتا دورم، همه چیز دارد تکرار میشود. تاریخ همین زندگی روزانه ما هست . همیشه خیر و شر در جنگ بوده اند. از روز اول هابیل و قابیل به جان هم افتادند و تا امروز این به جان هم افتادن ادامه داشته است. زندگی به طرز وحشتناکی مانند یک گرداب همه چیز را درون خود میکشد و نابود میکند. آدمها خمیرمایه تاریخ هستند، آدمهایی که له میشوند و صدای شکستن استخوانشان هم گاه شنیده نمیشود. ولی همین ها تاریخ را میسازند. زندگی که با پتک آهن تر از آهنش بر سرت میکوبد و لهت میکند. زندگی، دشمنی به درازای تاریخ که همیشه آماده است، کوچکترین خطایی کنی و به اشد مجازات برساندت. راهی جز قویتر شدن و تحمل ضرباتش نداری. یا اینکه باید تسلیم شوی و در گرداب تاریخ فرو بردت و نابودت کند. یا مرتب ضربه بخوری و خم به ابرو نیاوری و هی قویتر شوی. وای امان از دست این زندگی . وای که این زندگی چه دشمنی است. هیولایی هزار سر و با ترفندهای زیاد و هدفش فقط نابودی تو. همیشه طنین ضربه های سهمگینش در سرت است و تمام هم نمیشود. فقط محکم تر میکوبدت. پرتت میکند، بلند میشوی از پشت سر به تو حمله میکند. ضربه ای سخت تر به تو میزند و تو هربار که نمیمیری هی قویتر میشوی . و زندگی هم هر بار غول تر. لحظه ای از دستش نمیتوانی خلاص شوی. وای که هر چه از زیبایی ای زندگی خوانده ام و و حتی نوشته ام، در برابر حملاتش هیچ است. حتی در خوشی هایش هم حیله و نیرنگ نهفته است که ضعیفترت کند که آماده ات کند برای پرت کردنت به گرداب تاریخ که محو شوی . برای همیشه محو شوی. میخواهم بگویم اگر هستی و دست و پا میزنی و دمت گرم. تو آدم قوی ای هستی. به خودت افتخار کن. دم به دم با خودت خلوت کن و دم به دم انرژی تازه در رگانت بدم و بلند شو و آماده رویارویی با زندگی شو. کم نیاور. رسم زیستن کم نیاوردن در هر شرایطی است. رسم زیستن خودکشی نکردن از ترس مرگ است.رسم زیستن استرس داشتن است، رسم زیستن دم به دم خود را قوی تر کردن است. زسم زیستن این است که همیشه نگران باشی و همیشه پیش بروی، با اضطرابهایت روبرو شوی و راهی برای حل کردنشان پیدا کنی. بمانی و بجنگی و هر بار جان سالم بدر بری.اصلا اصل زیستن جان بدر بردن است نه زندگی کردن، جان بدر ببری و کم نیاوری و بسازی و بسازی.
من به هر جمعیتی نالان شدم
جفت بدحالان و خوشحالان شدم
هر کسی از ظن خود شد یار من
از درون من نجست اسرار من
سر من از نالهٔ من دور نیست
لیک چشم و گوش را آن نور نیست
تن ز جان و جان ز تن مستور نیست
لیک کس را دید جان دستور نیست
بدون دیدگاه