همه سرگرم هستند، صدای هم همه شان، صدای شادی شان را دوست دارم. همه شان را دوست دارم. ولی انگار جایی بین آن همه شادی ندارم، نه اینکه نخواهم، نمیتوانم. روحم گریه میکند، جایی بین آن همه شادی میخواهد، اما ذهن بیقرارم را چه کنم، هرچه میخواهم در اکنون و حالا مهارش کنم، راهی پیدا میکند و فرار میکند به درون مشکلات. انگار فقط وقتی با مشکلات آغوش در آغوش میشود، آرام میگیرد.
چه حیف است که آدم نتواند از لحظه هایش لذت ببرد، ذهنش همیشه بکاود و به گرفتاریهاش فکر کند، همیشه آماده اقدام باشد، همیشه حواسش جمع باشد، حتی وقتی خواب هست هم انگار بیدار است و در حال آماده باش.
نمیدانم این یک سبک زندگی هست یا یک ایراد روانی، ولی هرچه که هست تو را تبدیل به یک ربات میکند، رباتی که همیشه آماده خدمت هست.
بدون دیدگاه