خوب میبینی از تو نوشتن شده است عادتم. عادتی که هر روز بیشتر دوستش دارم، عادتی که از آن خسته که نمیشوم هیچ، هر روز ذوقش هم بیشتر میشود. تو نفس کلام منی، تو الهام بخش تک تک کلماتی هستی که تند و تند تایپ میشوند. شده ای مثل هوا! سینه ام هر باز از تو پر و خالی میشود. ممد حیاتی و مفرح جان!
تو زیبا بانوی صورت و سیرت! قلبم را به تکاپو می اندازی که بتپد، به وجودم قدرت میدهی که ادامه دهد، تو یار جانی! به جانم نیروی حیات میدهی، من بدون تو دیگر قدم از قدم نمیتوانم بردارم. هرچه بیشتر میگذرد، هرچه بیشتر عشقت کهنه میشود، در دل من جا افتاده تر میشوی. راستی راستی تو کهنه شراب زندگی من هستی. از تو مینوشم و سرمست با زجر دائم زندگی سر و کله میزنم. چه هیجانی!
تو لذت بخش ترین تکرار دنیایی، برای من! تکراری که هر لحظه تکراری تر شدنش به جانم مینشیند. راستی راستی چه چیزی قشنگ تر ازینکه تو مدام در حال تکرار شدنی. آی مخمل قرمز و مشکی من! خواستم بگویم جانم فدایت، ولی آخر جان من چه ارزشی در برابر این همه حال خوبی که از تو میگیرم، دارد. چه کنم که مشتم خالی است و فقط جانم را میتوانم پیشکشت کنم آن هم با شوق. الحق که زیر شمشیر غم عشقت رقص کنان باید رفت.
تو برایم اول و آخر هستی! اولی که قبلش هیچ نبود، اول شروع همه چیز با تو بود، آخرش هم با تو خواهد بود. مگر نه جانم؟ من مرگم را بر بالینی میبینم که دست در دست تو دارم و ذوق تو حتی مرگ را هم برایم شیرین میکند. چه چیز شیرین تر ازینکه پایان راه من هم کنار تو باشد. چه رفتن شیرینی!
یارم! حیف بود بدون اینکه تو را در زندگی ام تجربه کنم، ادامه اش میدادم. حالا تو هستی و من شوق و ذوقم شده است تو!
زیرِ شمشیرِ غمش رقصکُنان باید رفت
کـآن که شد کشتهٔ او نیک سرانجام افتاد
هر دَمَش با منِ دلسوخته لطفی دگر است
این گدا بین که چه شایستهٔ انعام افتاد
بدون دیدگاه