شوق نگاهت


سالها بود خواب عمیق نداشتم، و حتی خواب هم نمیدیدم. یک سالی میشود که خوابم بهتر شده است. نه اینکه خیلی با کیفیت تر شده باشد ها! ولی قابل مقایسه با سالهای قبل هم نیست. خواب هم زیاد میبینم. همه اش خواب تو هست.

نیمه شب بیدار میشوم، حالم خیلی خوب است. از ترس اینکه خوابم یادم نرود همه اش را نوشتم که صبح که بیدار شدم، یادم نرفته باشد. نوت گوشی را باز کردم ببینم چه نوشته ام، تقریبا چیزی هست که هنوز یادم هست. با جزییات بیشتر. حتی رنگ کفشت را هم در نوتم نوشته ام. سفید با رگه های نارنجی. جالب این است که در عالم بیداری بخاطر کوری رنگ، رنگها را خوب تشخیص نمیدهم، مخصوصا نارنجی، بنفش، قرمز، سبز. ولی توی خواب رگه های نارنجی کفشت را هم تشخیص میدهم.

کفشهایت سفید بود با رگه های نارنجی، لباس سفید بلندی پوشیده بودی، موهایت را رها کرده بودی و کلاه سفیدی هم روی سرت بود. نسیمی در حال وزیدن بود، هوا شرجی بود. برعکس همیشه که خوابهایم در برف است، من خیس عرق شده بودم. حتی نسیم هم نمیتوانست کمی از گرما بکاهد. کنار ساحل راه میرفتیم، غر میزدم که نفس نمیتوانم بکشم. تو سنگی را در دوردست، خیلی دور دست، نشانم میدادی و میگفتی تا آن سنگ باید برویم. من له له زنان دستم در دستانت با تو راه می آمدم. تو ذره ای عرق نکرده بودی. خیلی راحت و با قدمهای منظم راه میرفتی، ولی من انگار روی زمین کشیده میشدم. میگفتی راه برو، برای کمردردت هم خوب است باید وزنت را کم کنی.

حوصله بحث کردن نداشتم، فقط دستانت را فشار میدادم-گاهی هم از روی عصبانیت- و راه می آمدم. آفتاب میتابید، هوا گرم بود. ولی تو انگار با خودت عهد بسته بودی که تا آن سنگ باید برویم و من را هم با خودت ببری. یادم می آید فقط غر میزدم. تو لبخند میزدی، لبانت بیشتر از همیشه باز میشد و دندانهای سفیدت برق میزد. من که راهی نداشتم. هرچه میرفتیم به آن سنگ نمیرسیدیم. گفتم بخاطر دل تو هم که شده تا تهش می آیم و غر نمیزنم.ولی نمیتوانستم. تا آخر راه فقط غر میزدم. به هر بدبختی بود آخرش آنقدر راه رفتیم تا به سنگ رسیدیم. همه چیز عوض شد. هوا خنک شد. مهمانی ای برپا بود، با نوشیدنی خنک از ما هم پذیرایی کردن. کلبه ای که همیشه توی خوابهایم و توی برف و سرما میدیدم را باز هم دیدم. دقیقا همانطور بود، کم کم فهمیدم این مهمانی برای ما هست. نمیدانم چه مراسمی بود ولی همه خوشحال بودند. مادرم را دیدم که اسپند دود میکرد.چشمانت برق میزد. از خواب بیدار شدم ساعت یک و پنجاه دقیقه نیمه شب بود. به تو گفتم که خواب دیدم. خواب خوب دیدم. میدانی چیست؟ تو! تو همیشه مخمل قرمز و مشکی من میمانی عزیزتر از جانم.

من دگر میل به صحرا و تماشا نکنم

که گلی همچو رخ تو به همه بستان نیست

ای پری‌روی ملک‌صورت زیباسیرت

هر که با مثل تو انسش نبود انسان نیست

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *