اردیبهشت را به شیراز میشناسم. به آن هوای مطبوع بهاری اش که آرام آرام رو به گرمی مینهد، به آن بوی بهار نارنج هایش، به سعدیه و حافظیه اش. به آن سرسبزی درختانش و باغ ارمش. به باباکوهی و شلوغی اش. این چند سالی که کمتر توانسته ام به شیراز بروم حسابی هم دلم برای راه رفتن در خیابان هایش تنگ شده است. تصور میکنم دیگر هیچوقت توانم مانند آن روزها شیراز را راه بروم و آخرش هم از همبرگر فروشی های معروفش سر در بیاورم. الان دیگر بیشتر برای موارد کاری اگر لازم باشد به شیراز سفر میکنم. دوهفته دیگر مراسم عروسی یکی از عزیزانم است، از همین الان شوق رفتن دارم و پایم بند نمیشود. آرزوی میکنم همیشه خوشوقت و خوشبخت و خوشحال باشند. شیراز برای نماد است، نماد سختی های کودکی ، نماد قد کشیدن. نماد حتی زندان و بازداشت شدن. تقریبا همه اتفاق های عجیب و غریب در شیراز برایم افتاد. ولی هیچ وقت دست از دوست داشتنش نتوانسته ام بردارم. مگر میشود در شیراز بزرگ شوی و عاشقش نباشی. مگر میشود شیراز را ببینی باز شهری دیگر به چشمت بیاید. من دنیا را ندیده ام ولی همین ها که دیده ام قانعم کردند که فقط شیراز شهری است که من میتوانم دوستش داشته باشم. پانزدهم هر سال را روز شیراز نامگذاری کرده اند. برای من هر روز، روز شیراز است. یادم به بچگی ام می فتاد، زمستان ها وقتی بچه بودیم هنوز برف میباریدحداقل یک سال در میان برف میبارید. یادم است یک روز از صبح برف شروع به باریدن کرد، ما به مدرسه رفته بودیم. ناظممان که انشالله همیشه سلامت باشد، حدود ساعت یازده بود آمد و گفت حجم برف دارد زیادتر میشود، درستور تعطیلی به ما نداده اند و لی بهتر است به خانه هایتان روید و ما با چه شوقی تا خانه را پیاده رفتیم و مرتب بر سر همدیگر برف میکوبیدیم. یادم است قدیمها باران هم که میبارید حسابی میبارید. اگر شنبه ها شروع میشد که دیگر تقریبا تا اخر هفته باران میبارید. ولی هرچه زمان گذشت باران ها کگمتر شد، برف هم دیگر خیلی کم میبارید. بعدش هم که من دیگر آمدم تهران.ولی آن روزهای کودکی ام و اوایل جوانی ام ، تقریبا تک تکش برایم خاطره است. هم خاطره های خوب و هم خاطره های بد. ولی شیراز برایم همیشه مثل خانه است.خانه ای که هر روز دلم برایش تنگ میشود.
خوشا سپیدهدمی باشد آنکه بینم باز
رسیده بر سر الله اکبر شیراز
نه لایق ظلماتست بالله این اقلیم
که تختگاه سلیمان بدست و حضرت راز
هر آن کسی که کند قصد قبةالاسلام
بریده باد سرش همچو زر و نقره به گاز
که سعدی از حق شیراز روز و شب میگفت
که شهرها همه بازند و شهر ما شهباز
بدون دیدگاه