تو چنان مرزهای خیال و واقعیت را در هم تنیده ای، که گاهی نمیدانم آنچه با تو بر من میگذرد، خواب و خیال است و یا یک واقعیت شیرین. با تو همه چیز رنگ قصه های قدیم مادربزرگ ها را میدهد. با تو همه چیز در شفاف ترین و صادقانه ترین حالت خودش است، آنقدر دلنشین و دل فریب که آدم باورش نمیشود.
تو برای من فقط تعبیر آنچه در کتابها از عشق میگویند نیستی، تو تعبیر ذوق کردن یک بچه از اولین قدمهایی که بر میدارد هستی. از وقتی تو آمدی دیگر قصه ها رنگ واقعیت میگیرند. تو چنان بر دلم نشسته ای که گریزی از تو جز به تو ندارم.
تلخ باشم یا شیرین، اعصابم آرام باشد یا آشفته، سرحال باشم یا غرق در افکارم، حضور تو همه چیز را عوض میکند. همه چیز را میبرد به دنیایی که شبیه خیالهای بچگی ام است. ذوق میکنم، چشمانم میخندند. خودم حس میکنم که همه وجودم غرق در آرامشی میشوند که بدون تو هرگز نمیشد.
وقتی حرف میزنی کلماتت در ذهنم به تصویر بدل میشوند و خودم را در دنیای هیجان انگیز خیال های قشنگ میبینم. الحق که تو با آمدنت همه خیال های مرا به واقعیت تبدیل کردی.
تو پاداش همه سختی هایی هستی که در زندگی تحملشان کردم. اصلا خلاصه اش کنم تو رویایی هستی که قبل از تو حتی رویاهایم هم اینقدر رویایی نبود، ولی تو آمدی و رویاهایی که نبود را هم به واقعیت تبدیل کردی.
تو تاج سرم، تو مخمل قرمز و مشکی ام، تاج سرم بمان تا بمانم.
خبرت هست که بیروی تو آرامم نیست؟
طاقت بار فراق این همه ایامم نیست؟
میل آن دانهٔ خالم، نظری بیش نبود
چون بدیدم ره بیرون شدن از دامم نیست
شب بر آنم که مگر روز نخواهد بودن
بامدادت که نبینم طمع شامم نیست
چشم از آن روز که برکردم و رویات دیدم
به همین دیده، سرِ دیدنِ اقوامم نیست

بدون دیدگاه