خوابت را دیدم، شب بود، باز هم مثل همیشه من پریشان بودم و تو با آن نگاه نافذت داشتی آن دورها را نگاه میکردی. توی یک کشتی بودیم، وسط دریا، گرفتار طوفان. آب از هر طرفی روی کشتی شیرجه میزد، سکان کشتی را با نگرانی و استرس محکم نگه داشته بودم. پشت سر ایستاده بودی و دستانت را روی شانه هایم گذاشته بودی و خیلی جدی و محکم آن دورها را نگاه میکردی.
مرتب میگفتی ازین طوفان هم عبور میکنیم، بار اول که نیست. من نمیتوانستم نگرانی ام را پنهان کنم ولی تو با اعتماد به نفست چنان قدرتی به من میدادی که راهی جز ادامه دادن نداشتم. گفتی من هیچوقت تنهایت نمیگذارم. دلم را با حرفهایت و حمایتت گرم میکردی.
صبح شد، آفتاب روی عرشه کشتی میتابید، خبری از آن طوفان نبود، کنارم نشسته بودی و میخندیدی، گفتی دیدی این هم تمام شد. گفتم نمیدانم چطور از آن شب طوفانی به این صبح آفتابی رسیدیم. گفتی آنقدر غرق حفظ کشتی بودی که مسیر را فراموش کردی. گفتم مسیر؟ گفتی طوفان هم درس های خودش را دارد. طوفان هم یک مسیر است.
نصفه شب بیدار شدم، قلبم آرام بود. دیگر خوابم نبرد. با خیالت حرف میزدم. میدانی ته دلم همیشه به وجودت گرم است. دمت گرم که هستی جانم.
بدون دیدگاه