عافیت


تو را نمیدانم ولی من که تا تهش هستم. یعنی اگر عمر کفاف میداد تا بیشتر از تهش هم بودم. ولی چه کنم که دنیا همه اش دو روز است و غروب روز دوم هم نزدیک است. دنیا که معنی ای برایم نداشت، یعنی بیشترش بی معنی بود، اگر یک معنی هم در دلش بود فقط تو بودی. اینکه شناختمت، اینکه شیرینی عشق را در دهان گسم حلش کردی و چیزهایی را نشانم دادی که شاید اگر خودم و خودم بودم، هیچ وقت درکشان نمیکردم. درد هجر و شیرینی وصل را در گوشم زمزمه کردی و روحم را با آن صیقل دادی.

میدانی زیبا! زندگی که من دیدم چیزی جز درد و رنج نبود، لحظه های شیرینی هم داشتم ولی هیچ کدامش به درازای رنج هایش نبود. میدانی رویاهایم همیشه مرا به جلو هل دادند، یعنی در اوج درد و رنج هم همیشه در سرم غوغای این بود که به جلو بروم، همیشه سنگینی یک مسولیت را بر دوشم احساس کردم، سنگینی اینکه باید برای دنیایی که در آن زندگی میکنم منفعتی داشته باشم، لحظه ای حس نکردم که بقیه به من چه. بارش، بار سنگینی بود، یعنی هنوز هم هست، تا زنده هستم نمیتوانم به چیزی جز مفید بودن فکر کنم. قیمتش حتی اگر جانم هم باشد، با لذت جامش را سر میکشم. اصلا آدمی که برای آدمهای دیگر مفید نباشد به چه درد میخورد. بهایش هرچه میخواهد هم باشد.

رویا! تو برایم از جنس مخمل مشکی و قرمز بودی، از جنس شیرین ترین رویاهای کودکی ام. میدانی همه آن چیزی که مرا در تمام این سالهای زندگی ام به جلو هل میداد، رویاهایم بود. حتی تو هم برایم جنسی از رویا بودی. از همان جنس رویاهایم که همیشه به جلو هلم دادی. من شاید بیش ازینکه برایت یار باشم، بار بوده باشم ولی تو آنقدر شیرینی که نمیخواهم بیدار شوم که شاید ببینم که نیستی، که شاید همه اش خواب بوده باشد.

آی غزلسازم! طراوت شعر خواندنم هم تو بودی. هرجا نقش موزونی در این زندگی داشتم هم دلیلش تو بودی. بیخود که نیست وقتی که حضرت حافظ میفرماید:”مرا معلم عشق تو شاعری آموخت” . فکر کنم حضرت حافظ هم یکی را جنس تو داشت که چنان با قدرت شاعریش را وام دار او میداند. حالا حال حافظ را خوب میفهمم، غزلسازی داشته است مثل تو.

دنیا! میدانی هرچقدر هم از دنیا مانده باشد، تا ته تهش میخواهم وجودت را نفس بکشم و دم به دم تازه شوم.

معشوقا! هستم تا آخرش. بمان تا آخرش. غزلسازم باش، هلم بده. کمکم کن مفید باشم، مفید باشیم، کمکم کن دنیا را تغییر بدهم، حتی به اندازه دانه ارزنی. چون که باور دارم “وگر مراد نیابم، به قدر وسع بکوشم” که میدانم که عافیت در همین است و بس.

به زخم‌خورده حکایت کنم ز دست جراحت

که تندرست، ملامت کند چو من بخروشم

مرا مگوی که سعدی طریق عشق رها کن

سخن چه فایده گفتن چو پند می‌ننیوشم؟

به راه بادیه رفتن به از نشستن باطل

و گر مراد نیابم به قدر وسع بکوشم

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *