عریان


من روحم را برای تو عریان کردم و تو هر آنچه دیدنی بود رh دیدی، هر آنچه گفتنی بود را شنیدی، من و تو با هم بزرگ شدیم. من و تو خیلی وقت است که یکی شدیم. این سیمهای نامریی بین من و تو خیلی وقت است بخواهیم یا نخواهیم به هم وصل است و از حال هم خبر داریم. تا به آن اندازه که وقتی میگویی:”خوب هستی؟” گمان میکنم خودت جوابش را میدانی.

بیخ ریش هم بودن یعنی همین، یعنی دور باشی یا نزدیک، صدای نفسهایت را بشنوم یا آنقدر دور باشی که نشنوم باز هم دلهایمان به هم وصل است و باز هم خوب میدانیم آن یکی مان خوب است یا بد.

وقتی حرف میزنی، محو خودت میشوم، حتی گاهی وقتها کلامت را متوجه نمیشوم. حتی وقتی برایم مینویسی اول حواسم به انگشتانت است که تایپ میکنند، تصورشان میکنم. بعد به محتوان کلام توجه میکنم.

مخمل قرمز و مشکی من حرفهایم اگر تکراری هم باشد باز هم حس میکنم ارزش تکرار شدن را داشته باشد. تو عجیبترین رویایی هستی که یک آدم میتواند در سر بپروراند.

ولی امان از ترس! امان از از تو ترسیدن! تو همانقدر که دوست داشتنی هستی، گاهی هم ترسناک میشوی. موقع هایی که دوباره شک میکنی و دوباره تلاش میکنم به تو اطمینان بدهم که تو اولویت من هستی. گاهی میترسم. ولی با ترسم کنار می آیم و باز دلم را به دلت میسپارم.یعنی مگر راه دیگری هم دارم. من خودم را خیلی وقت است به تو باختم.

جان من ! بخیال من منو و تو هنوز اول راهیم. باید برگریم به عقب و هنوز بچگی کنیم. جوان بشویم و بعد هم تا آخر پیری دستمان در دست هم باشد. تا زمانیکه مرگ بیاید و مرا با خود ببرد.

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *