علاج


همه اش به خودت میگویی علاج دندان درد کشیدن است و علاج قلب خسته، دل بریدن است.همینقدر همه چیز در نظرت صفر و یک است. گاهی از این همه بی مهری حالت به هم میخورد. بیشتر فکر میکنی میگویی آدمها که ریاضی نیستند، دل آدمها هم کلاس ریاضی نیست. دل است لامصب! اگر بخواهی به درسی هم شبیهش کنی، قطعا ادبیات است و کلاس شعر. میخندی، ناراحت میشوی، گریه میکنی گاهی حتی نمیدانی چرا.

هی به دلت رجوع میکنی که ببینی منطق پشتش چیست ولی هیچ منطقی پیدا نمیکنی، راحت ترین کار این است که باز بزنی زیر گریه. آدم در قمار زندگی دلش را راحت میبازد. قمار باز هم همیشه بازنده است. با بی رحمی میخواهی دلی که باخته شده است را از بیخ ببری. نمیشود که. آدم بدون آنکه کسی یادش داده باشد در ذاتش فقط دل باختن را بلد است. بریدنش را روزگار بلد است و آدم هم گرفتار بازی روزگار است. وقتی موقع بریدن میشود، چنان با درد میبردش که تا همیشه که زنده ای جای دردش را حس میکنی. شاید اگر اقبالت بلند باشد، دوباره دل ببازی. آدمی عجیب هستا! وقتی در قمار زندگی دلش را که میبازد حس میکند برنده شده . خبر ندارد که باخت، باخت است. خبر هم داشته باشد خودش را به آن راه میزند.

دارم کم کم قانع میشوم که دل باختن هنر نیست، ضعف است. اصلا بهتر آنکه دلت را در چاهی زندانی کنی که حتی صدایش را خودت هم نشنوی. اینطوری همیشه در امانی. نمیتوانم حرفهایم را جمع کنم، انگار دارم سر خودم کلاه میگذارم، انگار میدانم ولی نمیخواهم قبول کنم که عنان کل وجود در دست همان دل است. در یک هزار تو هم زندانی اش کنی، باز راه خودش را بلد است، موقعش که بشود، باز هم بازنده است، چون دل است نه دندان!

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *