حالت که از حال خوب خالی شد،تازه فرصت پیدا میکنی دیوانه بشوی. گاهی برای اینکه دلت جوانه بزند باید بمیرد. باید مثل ققنوسی که از خاکسترش جان میگیرد، دلت هم بمیرد. دیوانه شوی.دوباره دلت جوانه بزند تا تازه بدانی قرارت در بی قراری ات بوده است. تازه درک کنی که بی قرار بودن لزوما بد نیست. اصلا آدم تا بی قرار نشود که قراری پیدا نمیکند. در اوج بی قراریت، زمانی می آید که فکری، حضوری، تصویری یا شاید حتی اخمی، شاید حتی ترکه ای از همان ترکه های معروف درخت انار حالت را خوب کند. این قرارها است که به زندگی ات معنی میدهد. گفتم “معنی”، نمیدانم. “معنی زندگی” فکر میکنم بار معنایی سنگینی داشته باشد ولی انگار همان چیزی که اول به ذهنت میرسد و ناگهان میگویی اش، درست ترین تصویری باشد که در ذهنت است. حالا شاید درست و غلطش را اصلا ندانم ولی همین به ذهنم آمد، آری انگار راستی راستی گاهی اوقات قرارت در بی قراری است. بی قراری که گاهی برچسب “معنی زندگی” به آن میزنی. برچسبی که فکر میکنم درست ترین برچسبی باشد که تا الان به هرچیزی در زندگی ات زده ای. قراری از جنس بی قراری که به زندگی ات معنی میدهد.
بدون دیدگاه