زلف


سیاهی که فقط سیاهی شب نیست، گاهی زلفی است سیاه، زلفی که دیوانه ات میکند، زلفی که در هر حلقه آن هزاران حس مختلف با هم در یک آن جمع میشود، ترس و امید، بیم و ناامیدی، شوق و هراس. تمام حس هایی که میتواند تو را از پا در بیاورد و یا به تو امید ادامه دادن بدهد. بیخود نبوده که همه شعرای ما وقتی از زلف حرف میزنند همیشه هم گله دارند و هم شوق. قشنگیترینش که الان به ذهنم میرسد را حافظ گفته است: “دست در حلقهٔ آن زلفِ دوتا نتوان کرد…تکیه بر عهدِ تو و بادِ صبا نتوان کرد” هم امید دارد و هم بیم، حتی به باد صبا که پیام آور معشوق به عاشق هست هم نمیخواهد اعتماد کند. اصلا آدم با بیم و امید است که زنده است.دنیایی که در آن قطعیتی وجود ندارد، بهتر همان است که همیشه در فراق شوق وصال باشد و در وصال ترس فراق. همین است که گاهی فراق شیرینتر هم میشود.آدمی موجود عجیبی است، گاهی خودش هم نمیداند چه میخواهد. اصلا این که میگویند: “ازین ستون تا آن ستون فرج است” فکر کنم مفهومش همین باشد. هیچ ثبات و پایداری در هیچ چیز نیست. آدم باید روز به روز زندگی اش را بسازد. برنامه ریزی برای آینده تقریبا ممکن نیست. ولی داشتن چشم انداز قشنگ است، چشم اندازی که حتی شاید هیچ وقت به آن نرسی. چشم انداز است که آدم را در مسیری نگه میدارد که احتمالا بهتر است. خلاصه اش اینکه این زلف سیاه آنقدر راز در دل خودش پنهان کرده است که هیچکس تا به امروز نتوانسته رازش را کشف کن. هنر من شاید همین باشد که خودم را به دست زلفش بسپارم و به امید وصال منتظر باد صبا باشم.باد صبایی که به آن هم نمیشود اعتماد کرد.

حدیث از مطرب و مِی گو و راز دَهر کمتر جو

که کس نگشود و نگشاید به حکمت این معما را

غزل گفتی و دُر سفتی، بیا و خوش بخوان حافظ

که بر نظم تو افشاند فلک عِقد ثریّا را

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *