مرد که گریه نمیکند


مرد که گریه نمیکند، ولی همه اش یک لحظه بود، لحظه ای که بغض شکست. مرد، های های گریه کرد، شاید بیشتر ضجه زد. از زمین و زمان ناله کرد. آنقدر گفت خسته شده ام که دیگه نفسش بالا نمی آمد. همه اش یک لحظه بود، لحظه ای که فهمید مرد هم میتواند گریه کند. لحظه ای که آنقدر بغض در گلویش پشت سر هم میترکید که گریه هایش به ضجه تبدیل شده بود. مرد، مرد بزرگی نبود، ولی مرد کوچکی هم نبود. آنقدر نقاب بر رخ داشت که دیگر یادش میرفت، کودکی هم درونش فریاد میزند، میخواهم نفس بکشم. مرد که گریه نمیکند، با سیلی توی صورت آن کودک میزند ، ولی باز چند لحظه بیشتر طول نمیکشد که مرد گریه میکند، آنقدر ضجه میزند که خودش هم نمیداند گریه اش برای کدام یک از خاطراتش است. فقط میداند این بغض های دمل زده باید یکی یکی از گلویش خارج شود. مرد که گریه نمیکند، همه اش یک لحظه بود لحظه ای که نقابهایش ناگهان ناپدید شدند، مانند طفل شیرخواری، فقط گریه کرد. آنقدر بدون دلیل ضجه زد،آنقدر کلمات نامعلوم از دهانش خارج شد، ذهنش از کودکی به بزرگسالی میرفت، همه آدمها یادش می آمدند، همه دوستانش، دشمنانش، همه عزیزانش که برای همیشه رفتند. همه شان در همان یک لحظه از جلوی چشمش میگذشتند، همه چیز واقعی بود، داشت میدید، هربیشتر ضجه میزد حالش بهتر میشد.کبودی صورتش کم میشد. آنقدر گریه کرد که چشمانش برق زد.آنقدر گریه کرد که فهمید زندگی فقط یک بازی است،یک بازی نابرابر.درکنار رنج دائمش. آخرش فهمید فقط یک مرد احمق است که گریه نمیکند.

گو کم یار برای دل اغیار مگیر

دشمن این نیک پسندد که تو گیری کم دوست

تو که با جانب خصمت به ارادت نظرست

به که ضایع نگذاری طرف معظم دوست

من نه آنم که عدو گفت تو خود دانی نیک

که ندارد دل دشمن خبر از عالم دوست

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *