مرگ

closeup of the feet of a dead body covered with a sheet, with a blank tag tied on the big toe of his left foot, in monochrome, with a vignette added


از بیخوابی ام زیاد نوشته ام یکبار هم یکی از خوابهایی که دیده بودم را نوشتم، خواب های عجیب این روزها زیاد میبینم. خواب هرچه است از ناخودآگاه آدم سرچشمه میگیرد، چیزهایی که درونت هست و بروزش نمیدهی ، درناخودآگاه پرورش پیدا میکند و به شکل رویا و خواب تحویلت داده میشود. خواب قبلی ام خودم در را در بین عشایر میدیدم و پدربزرگ پدربزگم بودم، دیشب هم خواب عجیبی دیدم تا بیدار شدم در نوت گوشی ام نوشتم تا یادم نرود.دیشب خواب دیدم مرده ام، و بر بالای سر خودم ایستاده ام. جسمم را میدیدم که نفس میکشید و حتی انگشتانم تکان میخورد، اول فکر کردم شخص دیگری هست، بعد دیدم خودم هستم ، دیشب روی گونه ام یک جوش زده بود و اذیتم میکرد، حتی آن جوش هم سر جایش بود. اولش ترسیدم، بعد فکر کردم یا مرده ام یا خواب میبینم، عجیب ماجرا این بود که حس داشتم، در خوابهای قبلی ام حس لامسه ام یادم نیست چگونه بود، ولی اینجا لامسه قوی داشتم، میخواستم حواسم به خودم که در خواب بود باشد، ولی گفتم تا روبروی آینه بروم طوری نمیشود که، همینطور که به اتاق کناری میرفتم قدمهایم را حس میکردم، لمس موکتی که کف اتاق بود را حس میکردم. حتی جریان هوا و بوی غذا را حس میکردم، در خانه ای بودم که نوجوانی ام را آنجا بودیم. آینه سرجایش نبود، پدر و مادرم را دیدم که کنار هم خوابیده بودند، میخواستم برگردم به سمت خودم که در خواب بود ولی راه را پیدا نمیکردم، به هر سمت میرفتم دوباره به اتاق پدر و مادرم برمیگشتم. به شدت ترسیده بودم، قلبم را حس میکردم که از سینه ام میخواهد بیرون بیاید. میدانستم مرده ام و باید تا بیدار شدن بقیه و اینکه متوجه بشوند من مرده ام صبر کنم، بوی غذا می آمد ، برنجی که دم کشیده بود، گمانم بر این بود که ماه رمضان است وگرنه نیمه شب که غذا درست نمیکنند. کمی آرامتر شدم گفتم پس برای سحری که خواستند بیدارم کنند میفهمند من مرده ام و زودتر تکلیفم روشن میشود. به شدت سردم بود، لباسی که تنم بود گرمم نمیکرد، میترسیدم و هی راه میفتم، توان پاهایم کمتر میشد، افکارم منسجم نبود، دچار تردید بود که من خودم خانه دارم چرا اینجام هستم. چرا حالا که اینجا هستم خواهر و برادرم نیستند. پدر و مادرم چرا از خواب بیدار نمیشوند، نشستم روی زمین سرمای موکت را حس میکردم، با خودم میگفتم پس روح حس هم دارد، و احتمالا الان دیگر بدنم هم سرد شده است و مرگ بر آن چیره شده است، داشتم با خودم فکر میکردم که من در این خانه دوازده سیزده سالم بود، پس چرا در قامت همان نوجوان نیستم و همین من نزدیک به چهل ساله الان آنجاست، مغزم درد میکرد، پدر ومادرم هم بیدار نمیشدند. هیچ کس نبود. از فکر کردن خسته شده بودم، زمان نمیگذشت.پوست دستم را با دست دیگرم فشار میدادم، به داخل میرفت و برمیگشت، مگر روح جسم دارد، حتی کمرم که همیشه درد میکرد هم باز درد میکرد، با خودم میگفتم پس اینکه میگفتن اگر بمیری روحت چیز فیزیکی را حس نمیکند الکی بوده، چون حتی میخواستم از دیوار هم عبور کنم ولی به دیوار میخوردم. چند بار تلاش کردم داد بزنم، ولی صدایم در نمی آمد. هیچ کس نبود که به داد من برسد. بشدت ترسیده بودم، آنقدر ترسیده بودم که هنوز هم حس میکنم میترسم. خاطراتم همگی یادم بود، حتی جوشی که روی گونه ام بود را یادم بود که با همسرم درباره اش صحبت کردیم و گفتیم این روزها زیاد آجیل خوردیم و مدتی باید پرهیز غذایی داشته باشیم. ولی من دیگر در آن خانه نبودم. نه همسرم بود و نه گربه. پدر مادرم بودند که خواب بودند. نه سحر میشد، نه راه به بیرون داشتم، انگار فقط دور خودم میچرخیدم. هر سمت میرفتم باز به همان دم در اتاق پدر و مادرم برمیگشتم. پسردایی ام که چند سال پیش از کوه پرت شده بود و مرده بود را در دلم صدا میکردم، میگفتم من الان در دنیای تو هستم بیا بگو باید بعد از مرگ چکار کنم. او هم صدایم را نمیشنید. داشتم میگفتم پس دیگر قرار نیست مرگ عزیزان دیگری را ببینم. من زودتر از آن ها مردم، تنها دلخوشی ام این بود و منتظر بودم جنازه ام را که خودم گمش کرده بودم ، یکی پیدا کند ولی نه صبح میشد نه موقع سحر میشد و نه زمان میگذشت. من مرگ خودم را پذیرفته بودم. میدانستم دیگر هیچوقت صدایم را کسی نخواهد شنید. من مرده بودم. مرده ای که هنوز کمرش درد میکرد، به دیوار تکیه دادم و سعی کردم پاهایم را در آغوش بگیرم تا کمی گرم شود. ولی هیچ فایده ای نداشت. بدنم داشت سردتر میشد و چشمانم هم انگار تارتر.هرچه تلاش کردم یادم نمی آید که بعدش چه شد، فقط یادم است با صداهای گربه که صبحانه اش را میخواست بیدار شدم. بیحرکت بودم، نمیدانستم این هم جزیی از خواب است یا من زنده ام. کمرم هنوز درد میکرد. گربه هم سر و صدایش بلند شده بود و اعتراض میکرد که غذایش دیر شده است.

از صبح پاهایم سرد است در حدی که بخاری را همزمان با کولر روشن کردم ولی پاهایم گرم نمیشود، اثرات خواب دیشب است به گمانم.

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *