پدربزرگ مرحومم عالم بود به او “ملاغلام” میگفتند. معلم بچه های ایل بود، کلاسهایش به سبک مکتب خانه بود، قبل ازینکه حتی سپاه دانشی باشد به بچه ها درس میداد. قرآن، حافظ، گلستان و بوستان سعدی را از بر میخواند. بسیار خوشخط بود حتی زمانی که چشمانش دیگر سو نداشت به خط ثلث و به زیبایی مینوشت. زمانی که انگلیس ها به جنوب ایران حمله کردند، تدریس را رها کرد به جنگ رفت. مادربزرگم میگفت ماهها از او خبری نداشتیم، آن موقع ها هیج راه ارتباطی نبود که از حال عزیزانشان با خبر بشوند و مادربزرگم میگفت فکر میکردیم جانش را از دست داده که هیچ خبری از او نشده بود، پدربزرگم از جنگ سالم برگشت و سالها از خاطرات جنگ میگفت، میگفت یک بار اردویشان را گم کرده بوده و از دور اردوی جنگی را دیده بود، به گمان اینکه اردوی خودشان است بدون اسبش که تلف شده بود پیاده به سمت اردو رفته بوده ، نزدیک که شده بود متوجه شده بود که اردوی دشمن است. با خوش شانسی به دستشان نیافتاده بود و بالاخره اردوی خودشان را پیدا کرده بوده و بر اساس اطلاعاتی که به دست آورده بود توانسته بودند، ضربه سنگینی را به اردوی دشمن وارد کنند. اولین معلم من در ادبیات او هم بود، مانند خاله مهین که قبل تر درباره اش نوشتم تقریبا هر بار شعری از حافظ یا سعدی میخواندم بخاطر عدم رعایت وزن شعر به من تشر میزد که درست بخوانم.قرآن را خوب میخواند و معنی میکرد و تفسیرشان هم میکرد. تقریبا ده سال پایان عمرش هر سال برای اینکه راحتتر بتواند در ماه رمضان عبادت کند به خانه ما در شهر می آمد. همیشه در حال خاطره گفتن بود. همه فرزندان و نوه هایش عاشق شنیدن قصه هایش بودند، ولی من از همه بیشتر. قدیمتر ها بر این باور بودند که جهان بر شاخ گاوی بنا شده است و گاو هم بر ماهی بزرگی و ماهی هم در هواست. در کتابهای خطی قدیمی اش اینها نوشته شده بودند . میگفت الان که دیگر میدانیم گاو و ماهی وجود ندارد، ولی به عنوان قصه هم که شده خوب گوش بده تا بدانی هرچیزی
که حکم مطلق هم هست ممکن است عوض شود.ماه های رمضان که به خانه ما میامد تقریبا از سحر تا افطار فقط عبادت میکرد و عاقبت به خیری همه را از خدا میخواست.یادم است قبل ازینکه برای ماه مبارک به شهر بیاید سالهای آخری که در روستا روزه میگرفت، مبنای بیدار شدن و سحری خوردن را صدای خروسش گذاشته بود، چشمانش کم سو شده بود، بار اول که صدای آواز خروس را میشنید از خواب بیدار میشد، سحری مختصری با مادربرزگم که او هم چشمانم سوی خوبی نداشت میخورد، و با صدای آواز دوم خروس دست از خوردن میکشید. نماز میخواند و تا شب عبادت میکرد. سر و سری هم با اجنه داشت. برای باطل کردن طلسم و دعا نوشتن از روستاهای دور و نزدیک به او رجوع میکردند. هیچ وقت پول یا هدیه ای قبول نمیکرد. هیچ وقت در قید مال دنیا نبود، حتی بجای اینکه ساختمانی برای زندگی داشته باشد، با مادر بزرگم در یک کپر زندگی میکرد. بوی نم آن کپر را هنوز هم حس میکنم یکی از امن ترین جاها برای زندگی کردن بود جایی که هنوز هم که یادم می افتد ناخودآگاه اشک ازچشمانم جاری میشود.سالهای آخر دیگر تدریس نمیکرد، مدرسه به روستای ما هم آمده بود و به روش جدید بچه ها درس میخوانند. یادم است یک سال از همان سالها که برای ماه مبارک خانه ما بود ، من کلاس اول یا دوم راهنمایی بودم، نمراتم خوب بود، خیلی رک به من گفت این درسها که میخوانی به چه دردی میخورد، گفتم میخواهم بزرگ شوم و در آینده در شرکتی دولتی کار کنم و ماه به ماه مواجب بگیرم. گفت همه اینها را جمع کن برو یک جایی که به تو فنی یاد بدهد، با این درسها که میخوانی الان میتوانی رادیو تعمیر کنی؟ اگر چیزی در خانه خراب شد درستش کنی، گفتم اینها را باید در دانشگاه یاد بگیریم. گفت میخواهی درس بخوانی که بروی به دانشگاه که آخرش رادیو تعمیر کنی، همین الان برو سراغ یک اوستا که این کارها را میکند،شاگردی کن زودتر مواجب بگیر میشوی. برو فن یاد بگیر، برو حتی شده دیوار چینی یاد بگیر. یک چیزی یاد بگیر که به دردت بخورد.اولین جرقه های مستقل شدن و کار کردن را درزوجود من زد.دیگر بواش یواش شروع کردم به کار کردن در کنار درس خواندن، هربار که پولهایم را جمع میکردم، و میخواستم بروم ده با پول خودم چیزی برایش میخریدم و میگفتم این پول خودم است و کلی خوشحال میشد.تا قبل ازینکه دانشگاه قبول شوم سالی چند بار به ده میرفتم و از او درس اخلاق میگرفتم. بعد از دیپلم دانشگاه بیرجند قبول شدم، هنوز چند ماهی بیشتر نبود که در بیرجند بودم که پدرم تماس گرفت و گفت حال پدر خوب نیست. با اتوبوس مسیرحدود 25 ساعته را آمدم به روستایمان. نفس های آخرش بود،پدرم فک بابایش را نگه داشته بود تا دهانش باز نماند، به سختی آخرین نفس هایش را میکشید، من هم فقط قرآن میخواندم. دختر عمو ها و پسر عموها، زن عموها و عموهایم که اواخر عمرش بسیاربرایش زحمت کشیده بودند هم بر بالینش بودند و اشک میریختند.نقس های آخر را سخت کشید، و ناگهان نفسهایش آرام شد، داشت میرفت. من بلندتر قرآن میخواندم و اشک همه لباسهایم را هم خیس کرده بود. ملا غلام نفس های آخرش را کشید و دنیایی که همیشه میگفت به هیچ نمی ارزد را ترک کرد و رفت جایی که خدا و ملائکه منتظرش بودند. دلم برایش خیلی خیلی تنک شده است. اواخر پاییز هرسال سعی میکردم هر طور شده به سر مزارش بروم که چندین سال موفق نشده ام.یکی از الگوهای زندگی ام پدربزرگ مهربانم بود، حتی وقتی اواخرعمر دچار الزلیمر شده بود و هیج کس را نمیشناخت،کنارش مینشستم، از قدیم یادش می آوردم که فرزندانش چه کسانی هستند. یعد یادش می آوردم من فرزند کدام پسرش هستم، ناگهان مرا میشناخت و در آغوشش میگرفت . و دقایقی بعد باز فراموشش میشد. خانواده پدری ام، عموها، عمه ها در سالهای آخر عمرش بسیار زحمتش را کشیدند. دستشان را میبوسم.
چون جهان بر شاخ گاو استاد راست
گاو بر ماهی و ماهی در هواست
پس جهان برچیست بر هیچ است و بس
هیچ هیچست این جهان هیچ است و بس
فکر کن در صنعت آن پادشاه
کین همه بر هیچ میدارد نگاه
بدون دیدگاه