بعد از این همه سال که زنده هستم، هیچ چیز نتوانسته تصورم را به معنای زندگی عوض کند، زندگی بیش از آنکه هرچیزی باشد دردی همیشگی است. دردی که فقط میتوانی تسکینش کنی، هیچ وقت نمیتوانی درمانش کنی. در هرمرحله ای زندگی هم باشی این دردها به شکلهای مختلف خودشان را نشان میدهند. گاهی مشکل جسمی است، گاهی گرفتاری روحی است. گاهی درد بقیه است که به هم میریزدت ولی همیشه این درد و رنج با تو هست. تو فقط میتوانی با تلاش کردن و صورتت را با سیلی سرخ کردن، درد و رنجش را کمتر کنی. چیزی که بعد از این همه سال زندگی، در این میان سالی هنوز به آن باور دارم این است که روزگار شاید همیشه بر وفق مرادت نباشد ولی هرچه گذشته را نگاه میکنی، میبینی که چه طوفان هایی را طی کرده ای که همان زمان فکر میکردی شاید هیچوقت تمام نشود، ولی تمام شده است و تو تحملت همیشه زیاد تر شده است. همه چیز در گذر است، میگذرد و الماس وجودت هی صیقل میخورد و هیچ چیز همیشه نمیماند.
خرابتر ز دلِ من غمِ تو جای نیافت
که ساخت در دلِ تنگم قرارگاهِ نزول
دل از جواهرِ مِهرت چو صیقلی دارد
بُوَد ز زنگِ حوادث هر آینه مَصقول
چه جرم کردهام؟ ای جان و دل، به حضرتِ تو
که طاعتِ منِ بیدل نمیشود مَقبول
به دَردِ عشق بساز و خموش کن حافظ
رموزِ عشق مَکُن فاش پیشِ اهلِ عقول
بدون دیدگاه