نیچه


روابط آدمی خیلی خیلی پیچیده است.آنقدر پیچیده که حس میکنم قبل از اینکه امثال فروید بیایند و تحولی در این حوزه ایجاد کنند. آدمها چطور با هم تعامل میکردند. فروید از نظر من تحویلی بزرگ را در حوزه روانشناسی و شناخت آدمها ایجاد کرد. قطعا قبل از او هم افرادی بودند که ولی دقیق و موشکافانه با برسسی حتی رویایهای یک فرد و زندگی اش به برداشت هایی رسید که در نگاه اول شاید بسیار قابل قبول هم نبود. حتی الان هم دشمنان سرسختی شاید داشته باشد. ولی تصور میکنم فروید و بعد از آن یونگ آنقدر در این علمتاثیر گذار بوده اند که هنوز هم دوست دارم کتاب هایش را بخوانم و میخوانم. شاید بارها و بارها بخوانم. کتاب های اروین یالوم و مخصوصا یکی از کتابهایی که در خصوص نیچه و با عنوان وقتی نیچه گریست در دسترس همگان است. در قسمتهای از کتاب که فروید پزشکی تازه کار است، حتی در قالب رمان نشان میدهد که دیدگاههای فروید ، در خصوص روابط انسانی بیسار پیچیده تر از آنچیزی است که دیگران تصورش میکنند. خود کتاب بیشتر روی رابطه نیچه و دکتر برویر تمرکز دارد، نیچه یک فیلسوف خاص است و جزو انگشت شمار فیلسوفان زمانه اش. نکته جالبش برایم این بود که نیچه همهمیشه مشکل خواب داشت. و گاهی آنقدر داروی خواب مصرف میکرد که دچار بیماری و شدید میشد. شاید حال نیچه را خوب درک کنم وقتی دکتر برویر تلاشش را برای درمان نیچه شروع کرد،نیچه کمی بهبود پیدا کرد و حس میکنم شاید یکی ازدلایلش این بود که نیچه حرف زد. حرف هایی زد که در دلش انباشته شده بود. به دکتر برویر کمک میکرد زنگی بهتری داشته باشد و همزمان هم خودش بهبود پیدا میکرد. خیلی از مشکلات آدمها از حرف نزدن و ریختن حرفها درونشان است. این درون آدم دقیقا نمیدانم کجایش است ولی حس میکنم یک گوشه ای از مغز باید مسول نگهداری همه حرفهای ناگفته باشد ريال همه حرفهایی که اگر به کسی اعتماد کنی و بگویی سبک میشوی و خوابت هم بهتر میشود. نمیدانم همه چقدر بدشانس هستند یا خوش شانس که بتوانند راحت حرفهایشان را برای کسی بگویند . برای من حرف زدن از احساساتم، حرف کشیدن از آن گوشه ذهنم و به سمت زبان آوردنشان همیشه سخت بوده است. اصلا تا حرفی در وجودت هست ، در همان گوشه مغزت هست. انگارخیالت راحتتر است. وقتی حرف میزنی دیگر یا باید مدام حرف بزنی. یا دیگر نمیتوانی از آن گوشه مغزت برای تحلیلی استفاده کنی. شاید یکی از دلایلی که کمتر از احساستم میگویم و بیشتر نمیگویم و حداقل کمی از آن را مینویسم همین است. تقریبا در آستانه چهل سالگی هیچ وقت نتوانسته ام حرف دلم را آنطور که دوست دارم بگویم. هم نمیخواهم فرد دیگری را درگیر مشکلاتم و کاکارونی های ذهنی ام کنم و هم اینکه حس میکنم جای همه این حرفها گوشه ذهنم جای بهتری است.گرم تر و نرمنتر و دنج تر است. گاهی به آنا سر میزنم و با احتیاط تایپشان میکنم.و گاهی میگذارم همانجا بمانند و روی هم تلنبار شوند. هیچوقت نتوانستم به یک روانشناس کاملا اعتماد کنم و بخشی اش را هم با او در میان بگذارام. هرچقدر بخواهم در این خصو بنویسم باز هم میتوانم بنویسم ولی فکر کنم برای امروز کافی است.

رو سر بنه به بالین تنها مرا رها کن

ترک من خراب شب گرد مبتلا کن

ماییم و موج سودا شب تا به روز تنها

خواهی بیا ببخشا خواهی برو جفا کن

از من گریز تا تو هم در بلا نیفتی

بگزین ره سلامت ترک ره بلا کن

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *