و من که حتی دیگر نمیتوانم از دستت برنجم، و من که حتی نمیتوانم لحظه ای به این فکر کنم که نیستی، و من که تو را همانظور که هستی میخواهم. نه میخواهم برای من نقاب بزنی نه میخواهم همیشه حرفهای خوب بزنی. و من که میخواهم همیشه همانی باشی که هستی.
عصبانیتت، خشمت، دلخوری ات، شادی ات، همه را میخواهم ببینم. آن هم تا همیشه. اصلا اگر دلخور باشی و نگویی، عصبانی باشی و بروز ندهی، خشمگین باشی و بر سرم خالی نکنی، دلم میگیرد. من تو را همانطور که هستی دوست دارم.
دوست دارم باشم و گاهی از دستم حتی ناامید شوی، دوست دارم باشم و ببینم که با من قهر میکنی. من زندگی ام را لحظه ای بدون تو نمیخواهم. اصلا آشتی کردن بعد از قهرهایت هست که میچسبد. آرامشت بعد از خشمت را میخواهم تا همیشه بچشم.
ناز کردنت، حرفهای فلفسی زدنت، از من ناامید شدنت همه اش این معنی را میدهد که تو هستی و من هم در زندگی ات جایی دارم. پس همه را با هم میخواهم و دوستشان دارم.
میدانی رفیق، باز هم بهار به آخرهایش رسید و به بعضی از وعده هایی که به تو داده بودم نتوانستم عمل کنم. مینویسم که همیشه یادم باشد که با روی باز و البته گاهی ترشرو همه اش را تحمل کردی. میخواهم بدانی آنقدر گرفتار کار بودم که گاهی از خودمان غافل شدم. نمیخواهم بهانه بیاورم هرچه تو بگویی همان درست است آدم باانصاف زندگی من. ولی واقعا نتوانستم به همه قرارهایمان عمل کنم، کار نگذاشت، این زندگی که غرق در کار شده نگذاشت. و من باز هم قول میدهم که یادم باشد که باز هم همه تلاشم را بکنم که بتوانم به قول هایم عمل کنم.
مخمل قرمر و مشکی من، ازین که با مهربانیت حتی خیلی از کوتاهی هایم را به رویم نیاوردی از تو ممنونم. هیچ وقت محبت هایت در حقم را وظیفه ات نمیدانم، میدانم که همه اش از سر لطف و عشق بوده است.
من دلم به هوای گرمای رابطه مان گرم است، همیشه گرم بمان رفیقم.
ای پادشاه صادقان چون من منافق دیدهای
با زندگانت زندهام با مردگانت مردهام
آویختم اندیشه را کاندیشه هشیاری کند
ز اندیشه بیزاری کنم ز اندیشهها پژمردهام
بدون دیدگاه