و جنگ لعنتی


سناریوی اولم:چه بنویسم، از کجایش بنویسم. درد، درد است. کشته شدن آدمها درد دارد، کشته دیدن آدمها درد دارد. جنگ درد دارد. جنگ زهرمار است، اصلا از زهرمار هم بدتر است. حالم بد است، حال بدی که خوب نمیشود. چرا چنین شد؟!.

من به چشمم جنازه آدمهایی را دیدم که در این جنگ لعنتی کشته شده اند، شهید شده اند. دلم پر است! حق دارم! ای داد که ای کاش نمیدیدم. ای داد که روحم گریه میکند. ای وای که چه خواهد شد. ای داد و بیداد که چقدر اشک بریزم. من روحم پر از زخم شده است، نفسم بالا نمی آید، حالم هیچ وقت اینقدر خراب نشده بود.

به خودم می آیم میبینیم همه اش واقعی است، آدمها واقعی واقعی دارند جان میدهند. این اوضاع نمیدانم تا کی میخواهد ادامه پیدا کند ولی من یکی دیگر طاقتم طاق شده است. کاش راهی بود خودم را به این جنگ میرساندم، یقه اش را میگرفتم، آنقدر با مشت توی صورتش میزدم که دیگر ازین غلط ها نکند. حیف که دست و بالم بسته است. حیف که نمیدانم اصلا چه باید بکنم. حیف که هنوز هم مات و مبهوتم.

توی این شرایط حرف از کسب و کار زدن یاوه گفتن است، آنچه مهم است ایران است. ایرانی است. ولی من سعیم را میکنم خودم را جمع کنم و کارها و مسولیت هایم را پیش ببرم.

سناریوی دومم: تمام شد! ضجه نمیزنم. دیگر اشک نمیریزم، روح زخمی ام را لیس زدم، حالم بهتر است. من خودم را جمع کردم. من ادامه میدهم.من برای وطنم ادامه میدم. من کم نمی آورم. گفتم تا تهش هستم، تا تهش هم میمینم.

من برای همه عزیزانم، برای همه هموطنانم سلامتی آرزو میکنم. من اگر زنده ماندم هموطنانم را دوباره شاد خواهم دید. این جنگ تمام خواهد شد. خداوند حافظ هموطنانم باشد.

اگر هم قسمتم رفتن بود، آن هم برای همیشه حلالم کنید.

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *