تو، وجودت در اعماق وجودم جاری هست.تو نور زندگی من هستی و من وجودم از وجود تو عاریه گرفته است.تو بخواهی یا نخواهی در جان من زندگی میکنی، دیگر من و تویی باقی نمی ماند، من هم به گمانم جایی در گوشه جانت دارم. نفسم به نفس هایت بند است و هر دمم بی وجود تو نیست و نابود است.
من عاشق دنیای رنگی ای هستم که تو ساختی ای، اگر نباشی دنیایم تاریک و سیاه است. تک تک ضربان های قلبم وامدار وجود تو هست.من اگر هستم یک دلیل دارد، وجود تو!
روزهای بدون تو را یادم نیست، ولی از روزی که آمدی خوب یادم است که طعم شیرین چه مزه ای دارد، بعد از آمدنت بود که میتوانم روزهای بی تو را تلخ توصیف کنم و تا اعماق وجودم بتوانم تلخی و زهر نبودنت را حس کنم.
تو بال و پر بوده ای، من بدون تو پرواز را یاد نمیگرفتم، تو همیشه بودی و برایم از جانت گذاشتی. آنقدر تا خرخره زیر بار مهربانی هایت رفتم که دیگر با قاطعیت میتوانم بگویم هیچ چیز را با لحظه ای نبودنت عوض نمیکنم.
گرمای نفس هایت، سردی و سوز زندگی را به درک میفرستد، آنقدر وجودت در وجودم معنی پیدا میکند که میشوی معنای تمام رنج هایم که در زندگی میکشم. اگر زندگی یک رنج دایم باشد، بدون شک این زندگی با همه مصیبتهایش فقط یک معنا دارد و آن هم با تو بودن است. همین! این همه نوشتم که باز مرورت کنم، باز از اول تا به الانش را ورق بزنم و نفسم چاق شود و دلم گرم. پس باش تا باشم.
را به شاعری آموخت روزگار آن گه
که چشم مست تو دیدم که ساحری آموخت
مگر دهان تو آموخت تنگی از دل من
وجود من ز میان تو لاغری آموخت
بلای عشق تو بنیاد زهد و بیخ ورع
چنان بکند که صوفی قلندری آموخت
بمان که برای دنیایی میمانی