تو باز هم زیبا شده ای، من ، لپ هایم سرخ شده اند و چشمانم گرد، میخواهم مانند مهری بر تنت بوسه زنم، بر دستانت مهر زنم و بگویم تو همیشه مخمل قرمز و مشکی من بوده ای ، همیشه یعنی حتی وقتی که من نبودم.
تو دیگر کهنه شراب زندگی ام شده ای، تو را که مینوشم عقلم زائل میشود و باید هم بشود، اصلا عاشق بودن ، بدون لبریز شدن از می وجودت عاشقی کردن نیست.
عقل باید زائل شود تا تازه عشق من به تو نمایان شود. بیچاره ساقی که سر وکارش با عاشقان افتد، باید هی پیمانه ها را پر کند.پیاله پشت پیاله ! عقل عاشق باید از او دور شود، عاشقی با عقل، جاهلی است. بقول حضرت حافظ «دور چون با عاشقان افتد، تسلسل بایدش». عاشق تازه وقتی عاشقی میکند که عقلش برود پی کارش.
من زبانم همه تشبیه است تا تو بدانی که زبان خامم تازه وقتی گویا میشود که مست تو و خاطراتت باشم.
مخمل قرمز ومشکی! نوشتم که بدانی که آمدنت جان تازه ای به من داده است، میدانم موهایم دارد سفید میشود، به میانسالی رسیده ام، مثلا عقلم کاملتر شده است ولی عاقلی چاره کار من نیست، عاقلی سر و کله زدن با بد و خوب و مصلحت است،راه من روشن است، من هربار با وجودت غرق در مستی میشوم و عقلم زائل میشود تا دوباره با تو جوانی کنم.
ساقیا در گردشِ ساغر تعلل تا به چند
دَور چون با عاشقان افتد تَسَلسُل بایدش
کیست حافظ تا ننوشد باده بیآوازِ رود
عاشقِ مسکین چرا چندین تجمل بایدش
بدون دیدگاه