چشمهایش


آیینه دل آدمیزاد چشمانش است. وقتی در نگاه و چشم عکسی عمیق میشوی، انگار ته دلش را میخوانی. در بین همه نگاهها و چشمانی که دیده ام آن که چشمان نافذ دارد، مانند یک لیزر پر قدرت تا عمق وجودت را تحت تاثیر قرار میدهد و حتی گاهی دست و پات گم میشود. چشم دریچه قلب است. و قلب هم فرمانروای بدن. از نگاه آدمها تا حد زیادی خوب و بد بودنشان را میتوان تشخیص داد.

آدمها هر چقدر هم نقش بازی کنند، معمولا نمیتوانند روی چشمشان نقاب بگذارند. چشمان آدم، آدم را بر ملا میکنند. گاهی اسیر خود آدمیزاد نمیشوی. اسیر یک نگاه میشوی. نگاهی که همان اول کارت را می سازد. درست و غلطش رو نمیدانم ولی شاید کسانی که در یک نظر عاشق میشوند، اول نگاهشان به چشمان یار افتاده است و دل خود را باخته اند و زمین و زمان را به هم میدوزند که به وصال برسند.

اصلا من میگویم یاری که نگاهی نافذ ندارد که یار نیست. نگاه یار باید تا عمق وجودت نفوز کند و قلبت را هزار تکه کند و زبانت را باز کند. زبانت باز شود و از همه سختی هایت بگویی، از رنج هایت بگویی، از دردهای بی درمانت بگویی. آرام بنشیند و نگاهت کند و با چشمانش وجودت را شخم کند. هیچ نگوید ولی چنان سیطره اش را بر وجودت حس کنی و تو آنقدر بگویی که در حرفهایت درمان دردهایت را هم خودت بگویی. بنشیند و باز هم فقط گوش کند. آنقدر گوش کند که خابت ببرد.دست بر گونه ات بکشد، اشکت را پاک کند و بیصبرانه باز هم مشتاق شنیدنت باشد. چنین یاری تا باد چنین بادا.

تو دوستی کن و از دیده مفکنم زنهار

که دشمنم ز برای تو در زبان انداخت

به چشم‌های تو کان چشم کز تو برگیرند

دریغ باشد بر ماه آسمان انداخت

همین حکایت روزی به دوستان برسد

که سعدی از پی جانان برفت و جان انداخت

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *