حق ندارم وقتی نگاهم میکنی قند در دلم آب شود؟ حق ندارم وقتی لبخند میزنی دلم برایت غنج بزند؟ تو تعبیر همه آرزوهای منی. تو جایزه خدا برای هرکاری خوبی که اگر کرده باشم هستی. تو دنیای امیدی، تو دنیای شور و شوق و نشاط جوانی از دست رفته مان هستی. این که تو هستی، اینکه تو را زندگی میکنم. اینکه تو را نفس میکشم، اینکه آنقدر به تو نزدیکم که تپش های قلبت را حس میکنم پاداش همه رنج های من در این زندگی است.
من اگر تو باشی میخواهم دنیا باشد، تا بمانیم و با هم هورا بکشیم و بر سر زندگی آوار شویم تا اجازه ندهیم هر روز سورپرایز جدیدی برایمان به میدان آورد. که اگر هم هر سورپرایز جدیدی به میدانمان آمد با هم از پسش بربیاییم. سورپرایز های زندگی جز رنج که چیز جدیدی نیست ولی اگر من و تو جمع شویم و ما شویم، از پس همه اش بر می آییم. تا الان هم هر ضربه ای زده ما هم به او ضربه مان را زده ایم، گاهی برده ایم و گاهی باخته ایم. اصلا میدانی همین برد و باخت و همین بالا و پایین های پشت سر هم هست که خیلی وقتها یادمان میرود ما دقیقا در دل دیگری زندگی میکنیم و حواسمان باید بیشتر به دل هم باشد. همه اش از صبح تا شب داریم میجنگیم. یادمان میرود بیشتر هوای دل هم را داشته باشیم.
ولی زود باشد که من و تو تنهای تنها تو جنگلها قدم برداریم و از دور سو سوی نور کلبه مان را ببینیم و من خسته شوم که چرا نمیرسیم و تو بگویی فقط یکم دیگر مانده، اینقدر غر نزن. پیاده روی برایت خوب هست. آنقدر هی برویم و برویم تا به کلبه ای برسیم که منتظر ماست، صدای کلبه با جیر جیر باز شود و پشت درش “گربه” منتظرمان باشد. کتری را پر آب کنیم و روی آتش شومینه بگذاریم. این روزها دور نیستند. زود باشد که بگویم دیدی که گفتم. دیدی همان شد که گفتم. دیدی کلبه مان همانی هست که همیشه میگفتم. کلبه ای که توی سرمای سوزان زمستان گرم گرم است و روی کرسی اش پارچه ای مخملی، آن هم به رنگ های قرمز و مشکی کشیده شده است.
بنشینیم و سعدی بخوانیم و بگویم من مبتلای حافظ و سعدی و مولانا هستم ولی ابتلایم به سعدی از همه شان بیشتر است. این غزل چطور است؟ همانی که اولش از سلسله موی دوست میگوید. بیا چند تا بیتش را با هم بخوانیم.
سلسلهٔ موی دوست حلقه دام بلاست
هر که در این حلقه نیست فارغ از این ماجراست
گر بزنندم به تیغ در نظرش بیدریغ
دیدن او یک نظر صد چو منش خونبهاست
گر برود جان ما در طلب وصل دوست
حیف نباشد که دوست دوستتر از جان ماست
مالک ملک وجود حاکم رد و قبول
هر چه کند جور نیست ور تو بنالی جفاست
گر بنوازی به لطف ور بگدازی به قهر
حکم تو بر من روان زجر تو بر من رواست
سعدی از اخلاق دوست هر چه برآید نکوست
گو همه دشنام گو کز لب شیرین دعاست

بدون دیدگاه