فکر میکنم همه آدمها بجز زندگی روتین و روزانه ای که دارند، جایگاه امنی را میخواهند که همه نقاب هایشان را بردارند، اشک بریزند. با خودشان رو راست باشند. از ته دل بخندند. بدون اینکه قضاوت شوند. آرام بگیرند، همه خشم وجودشان را خالی کنند. عصبانی بشوند. تکه ای از کیک زندگی که دوست دارند را ببرند و یکجا ببلعند.بدون اینکه کسی باشد که بگوید چرا. خودشان باشند. خود خودشان. اینکه همه ما ماسک هایی روی صورتمان داریم یک حقیقت است. کسی نمیتواند منکرش شود که هیچ وقت هیچ ماسکی بر چهره ندارد. بنا بر مناسبت های زندگی مان همه مان شاید ماسک هایی روی چهره داشته باشیم که مفیدتر باشیم. عادت کرده ایم با این ماسک ها زندگی کنیم. بنا بر جایگاهمان ، بنا بر شرایط خانواده مان، بنا بر هزار دلیل دیگر شاید همیشه خود خودمان نباشیم. طوفان وقتی در وجودمان شکل میگیرد که ناگهان به خود می آییم و میبینیم زندگی نکرده بسیار داریم. این طوفان که به پا شد تازه به خودت می آیی میبینی، چقدر عمر کرده ای ولی هیچ زندگی نکرده ای. یا حس میکنی آن طور که میخواستی کمتر زندگی کرده ای. هرچه بوده تحمل یک رنج دائم بوده، رنجی که حتی خوشی های زودگذرش را هم از خودت محروم کرده ای. چون هیچ وقت نخواسته ای هیج چیزی جلوی رسیدن به اهدافت را بگیرد. وجودت ، هویتت، ماهیتت را فقط با هدفهایت شکل داده ای. غافل ازینکه اگر کمی بیشتر به فکر بودی، طی همه این سالها شاید برای خودت جایگاه امنی میساختی که آنطور که میخواهی باشی، آنطور که دوست داری بخندی یا اشک بریزی شده حتی برای لحظه ای ، برای ساعتی ولی کنجی باشد که بتوانی خودت باشی و خودت. دور و برت را نگاه میکنی، میبینی هرچه بوده فقط سرکوب هیجاناتت بوده، سرکوب آن کودک درونت بوده، کودکی که حتی کودکی نکرده الان دیگر حداقل چهارده سالش شده. نمیدانم هنوز هم میشود، طعم کودکی را چشید، یا دیگر دیر شده است. ولی این را میدانم که حداقل باید شانسم را امتحان کنم.
به خوابگاه عدم گر هزار سال بخسبم
ز خواب عاقبت آگه به بوی موی تو باشم
حدیث روضه نگویم گل بهشت نبویم
جمال حور نجویم دوان به سوی تو باشم
بدون دیدگاه