حق


گاهی هم دلت میگیرد، هم دلت میسوزد و هم از خشم میخواهی آنقدر فریاد بزنی و همه چیز را در هم بشکنی و آخرش هم هرچه ناگفته ای را بگویی. همه این سالها که در کشور خودم کسب و کار دارم ، ناملایمتی بسیار دیده ام، خیلی جاها نه بهتر بگویم همیشه دندان روی جگر گذاشته ام، جگرم سوخته است ، تکه تکه شده است. باز هم دست و پا میزنم، گاهی خودم به خودم میگویم لعنتی چه میخواهی چرا کنار نمیشینی. اصلا چرخ اقتصاد بچرخد یا نچرخد به تو چه. باز به خودم میگویم نه ! تو باید تا آخرش بروی، توی لعنتی باید تا ته تهش بروی یا کاری میکنی که خیرش به چهارنفر برسد یا که لایقش هم نباشی در همین راه جانت را هم بدهی حقت است. تو برای همین جان کندن ها و جاده صاف کردن ها آفریده شده ای. لعنتی آنقدر خوشبحالت است که الان که بیش از سی و پنج سال عمر کرده ای ، راهت را پیدا کرده ای. تو راهت همین است. این همه سال همه بلایی سرت آمده است ، سرت آورده اند. ولی هرچه جسمت ملولتر شده، روحت بیشتر پر و بال گرفته است. این همه سال خودت خودت را تیمار کرده ای، تو حق نداری کم بیاری، تو حق نداری وقتی بی مهری میبینی راه ساده تر بروی. تو برای سرشاخ شدن با همه همین مشکلات هست که هستی. تو دلت بشکند هم دینت را باید ادا کنی، دینت همین است که برای حق بجنگی. شوق زنده ماندن تو به شادی کشورت گره خورده است. پیوند خورده است. اگر قرار بود تا ته راه را ببینی که دیگر جنگیدن و جان کندن معنی نداشت. جان کندن وقتی معنی پیدا میکند که پیش پایت را هم به سختی ببینی. تمام بالا و پایین دنیا را حس کنی، در زندگیت در کسب و کارت. چندبار با خودت عهد بستی که تا وقتی پای منافع ملی کشورت در میان باشد کم نمیاری، لعنتی وقتی برایت در آمریکا بخاطر کمک به کشورت، مردم کشورت پرونده درست کردی را یادت هست، عصبانی بودی ولی تهش هم میخندیدی به همه آنهایی که آنطرف دنیا برایت نقشه میریختند، میخندیدی به حماقتشان، به زورگویی شان. قدمت را راسختر میکردی که کم نیاوری، تا الان هم کم نیاوردی، تا تهش هم میروی، باید بروی. توکلت بخدا باشد، آتشت به اختیار تا وقتی که بتوانی به مملکتت، به وطنت خدمت کنی. برای کشورت قدمی برداری. دیگر بچه نیستی خوب میفهمی شاید هم گاهی بی سلیقگی باشد، شاید هم گاهی نفهمنت، تو که میدانی باید راه حق را بروی ، تا تهش برو. تو حق نداری کم بیاوری. این همان دردیست که چاره اش فقط مرگ است. تا زنده ای بجنگ و کم نیار.

ما در پیاله عکس رخ یار دیده ایم

ای بیخبر ز لذت شرب مدام ما

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *