سوم راهنمایی


تا یادم می آید همه چیز همیشه سخت بوده، یعنی هیچ چیز راحت و طبق روال پیش نرفته. حتی یادم هست پدر و مادرم بندگان خدا وقتی میخواستن من را در مدرسه ثبت نام کنند، چقدر مصیبت میکشیدند. تعداد متولدین دهه شصت ناگهان خیلی زیاد شده بود، یک طرحی را برای مدرسه ها راه انداخته بودند اگر درست بگویم اسمش طرح اقماری بود، باید هرکس در نزدیکترین مدرسه محل سکونتش ثبت نام میکرد. در محل خوش نامی زندگی نمیکردیم، توان مالی اش نبود که از آن محله برویم، ولی پدرم تلاش میکرد که مرا در مدرسه خارج از آن محله ثبت نام کند. ولی قبول نمیکردن که، میگفتن باید بروی همان مدرسه نزدیک خانه تان. پدرم میگفت در مدرسه بهتری باید ثبت نامت کنم که بهتر درس بخوانی. یادم هست برای هر ابتدایی، راهنمایی و دبیرستان همین ماجرا را داشتیم. برای مقطع ابتدایی ساعت پنج صبح بود با هم رفتیم جلو مدرسه نشستیم. بجز ما خیلی های دیگر هم بودند که میخواستن در آن مدرسه ثبت نام کنند، نوبتمان که شد تقریبا ده صبح بود، مدیر مدرسه اول قبول نمیکرد که ثبت نامم کند، ولی اصرار پدرم باعث شد، چند سوال از من بپرسد و در نهایت ثبت نامم کرد. سوال خاصی که نبود، بیشتر میخواست ببیند حاضر جواب هستم یا نه. پنج سال آنجا بودم، بیشتر بخاطر تلاشی که پدرم کرده بود که آنجا ثبت نامم کند، سعی میکردم همیشه نمراتم خوب باشد، خوب هم بود. ابتدایی که تمام شد نوبت راهنمایی بود و باز همین داستان، این بار دیگر مدیر سوالی از من نپرسید، نمراتم را دید. و اصرارهای پدرم تا باز هم در مدرسه درس بخوانم که در محله بهتری است. پدر و مادرم اصرار زیادی داشتند فرزندانشان حتما درسخوان باشند و نمراتشان هم عالی باشد. ما هم میگفتیم چشم. دوم راهنمایی که تمام شد، پدرم آمار همه دبیرستانهای شهر را در آورده بود، گفت باید سوم راهنمایی را به مدرسه بهتری بروی که بعد بتوانیم در فلان دبیرستان ثبت نامت کنم. نوجوان بودم، چند تا دوست هم در مدرسه داشتم که نمیخواستم تنهایشان بگذارم. ولی از طرف دیگر هم دیدم پدرم چقدر زحمت کشیده که در مدرسه جدید ثبت نامم کند، روز اول مهر رفتم به مدرسه راهنمایی جدید، کلاس سوم راهنمایی بودم. برای ثبت نام پرونده ام را هم علیرغم مخالفت مدیر مدرسه قبلی از آنجا گرفته بود و به مدیر مدرسه جدید تحویل داده بود، و رسما شده بودم شاگرد مدرسه جدید. زنگ را زدند و در صف ایستادیم، دیدم همه چیزش با مدرسه خودمان فرق میکند، تنها و غریب هم بودم. همانموقع که زنگ را زدند تصمیمم را گرفتم که از مدرسه فرار کنم. مدرسه نگهبان داشت و مرتبا هم جلوی در نشسته بود و رفت و امدها را کنترل میکرد. کلاس ما طوری بود که به درب مدرسه دید داشت، من هم جایی نشستم که ببینم نگهبان از جایش تکان میخورد یا نه. زنگ اول که از جایش جم نخورد. من هم که کلا تصمیمیم را گرفته بودم، میخواستم فرار کنم. اصلا حواسم نبود زنگ اول معلم چه گفت. زنگ خورد، رفتیم برای استراحت. خواستم از در خارج بشم که دیدم نگهبان سفت و سخت اجازه خروج نمیدهد و گفت باید نامه داشته باشی. بی سر و صدا برگشتم. رفتم روی صندلی نشستم، چند دقیقه ای از شروع کلاس گذشته بود و معلم هم در حال تدریس بود یا شاید هم داشت با بچه ها روز اول سال خوش و بش میکرد، آره یادم است داشت اسم بچه ها را تک تک میپرسید. من چشمم به درب مدرسه و نگهبانش بود. نوبت من شدم که خودم را معرفی کنم، همانموقع دیدم نگهبان نیست. بلند شدم که خودم را معرفی کنم گفتم من وحید والی هستم. دیگر نفهمیدم معلم چه پرسید، از بین کلاس مانند گلوله خارج شدم، و چند ثانیه بعد هم از درب مدرسه که بدون نگهبان بود فرار کرده بودم. آنقدر دویدم و در کوچه پس کوچه ها رفتم که اگر کسی هم دنبالم بیاید نتواند پیدایم کند. عملیات انجام شده بود ولی به چه قیمتی، قیمتش را کمی بعدتر فهمیدم. فرار کردم و با اتوبوس راهی خانه شدم. مادرم خانه بود تا مرا دید گفت ساعت یازده هست مگر نباید الان مدرسه باشی. گفتم من این مدرسه نمیرم و از مدیر اجازه گرفتم و برگشتم به خانه که فردا بروم همان مدرسه قبلی خودم. مادرم گفت عصر که پدرت از سر کار برگشت خودت میدانی و پدرت. ساعت پنج شد، پدرم هم ظاهرا مطلع شده بود، از مدرسه با او تماس گرفته بودند که من فرار کرده ام یا مادرم به او گفته بود یادم نیست. فقط یادم است تا وارد خانه شد، من دویدم و وارد یکی از اتاق هایمان که روی درش کلید بود شدم، و درب را قفل کردم. پدرم صدایم زد. جواب ندادم. مخفیگاهم را پیدا کرد، آمد پشت در و گفت پسرم اشکال ندارد که من هم جای تو بودم و از مدرسه خوشم نمی آمد فرار میکردم. در را باز کن تا با هم حرف بزنیم. فهمیدم دارد که خامم میکند که شکارم کند ولی دیدم آخرش که چه باید با او مواجه شوم. در را باز کردم، پدرم تا وارد اتاق شد، چنان زد توی گوشم که چند دور دور خودم چرخیدم و با سر خوردم به دیوار، مادرم نجاتم داد وگرنه هنوز داشتم کتک میخوردم. اوضاع که آرامتر شد و پدرم هم عصبانیتش کمتر شد. و برایم گفت که دیگر در هیچ مدرسه ای احتمالا نتواند ثبت نامم کند، تازه فهمیدم چه غلطی کرده ام. ته دلم هم میگفتم کاش کلا نتواند ثبت نامم کند، ترک تحصیل کنم و جدی تر دنبال کار مناسبتری باشم. همانموقع ها هم کار میکردم. ولی مدرسه مزاحم کار کردنم بود. خلاصه اینکه دو سه روزی پدرم رفت و آمد، من را هم برد و آورد، ابراز پشیمانی و ندامت هم زیاد کردم، ولی مدیر مدرسه گفت اینجا جای یاغی ها نیست. اخراجم کرده بودند، با پدرم رفتیم مدرسه قبلی، مدیر مدرسه تعجب میکرد که از مدرسه فرار کرده ام، میگفت این دانش آموز نمرات انضباطتش همه اش بیست بوده، چطور فرار کرده. بنده خدا پدرم دیگر نمیدانست چه بگوید. خودم را وارد بحث کردم گفتم، آقا من اینجا را دوست دارم، بزارید درس بخوانم. همه نمراتم تا سال قبل همه اش بیست بود. خلاصه که آخر برگشتم همان مدرسه و یکسال دیگر هم آنجا بودم تا موقع دبیرستان شد. دبیرستانم را بعدا خواهم نوشت. آن هم ماجراهای عجیب و غریبی داشت. هشت سال درس خواندم در همین چند خط خلاصه شد. ده دوازده سال بقیه اش را هم بعدا مینویسم. داشتم فکر میکردم پدر و مادرم چقدر برایم زحمت کشیدند و فکر کنم هرکاری هم کنم نتوانم جبران کنم. خدا برایم نگهتان دارد.

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *