همانقدر که دوست داری بشنوی ام، من هم دوست دارم بشنومت، ببویمت، دست در زلفانت کنم و طعم زندگی را بچشم.شور باشد، تلخ باشد یا شیرین باشد، تا وقتی با تو باشد همه اش را دوست دارم.
میدانی زیبا! شور و شوقم به دیدنت، به شنیدنت هرگز کم نمیشود. هرچه میگذرد، دیوانه ترت میشوم. نمیدانم این دیوانگی آخرش مرا به کجا خواهد برد ولی میدانی باید لحظه به لحظه مان را با هم و برای هم بسازیم و پیش برویم. کسی از فردایش خبر ندارد.شاید چرخش روزگار همان شود که در دلمان میخواهیمش.
میدانی جانم! تو یک شبه جانم نشدی. پوست انداختیم تا جان هم شویم و حالا، در سربالایی ها و سرازیری های زندگی هم نفس هم شده ایم. دیگر مهم نیست طوفان چقدر خشمناک بر ما بتازد، ما دست هم را گرفته ایم و به دل طوفان میزنیم. هرچه بادا باد.
آی مخمل قرمز و مشکی! هر چه میبینمت چشمانم سیر نمیشود، آتش وجودم شعله ور تر میشود. میخواهم گیسوی نم خورده ات را نفس بکشم. میخواهم زیر باران دستانت را بگیرم و داد بزنم، آنقدر بلند که همه عالم صدایم را بشنود و رقص منو وتو را زیر باران ببیند.
نفسم! بند بند وجودم به بند بند وجوت بند است، بندهایی که آنقدر در هم سفت تنیده شده اند که اگر نباشی بند بند وجودم از هم گسسته میشود و من میمانم و حسرت بودنت. میدانی که مثل همیشه باید باشی تا باشم.
آی که چقدر دلم برایت تنگ است، وقتی میبینمت، وقتی دستت را میگیرم، دلم برایت بیشتر هم تنگ میشود. زندگی ام شده است خودم و یک دل تنگ. دلی که چه باشی چه حتی یک قدم از من دور تر باشی باز هم تنگ است و این دل تنگی را پایانی نیست.
عزیزم! بمان تا بمانم. بمان و مرهم دل تنگم باش تا همیشه. تا زمانیکه من قبل از تو آردم را الک کنم و برای همیشه بروم.
مدامم مست میدارد نسیمِ جَعدِ گیسویت
خرابم میکند هر دَم، فریبِ چشمِ جادویت
پس از چندین شکیبایی شبی یا رب توان دیدن
که شمعِ دیده افروزیم در محرابِ ابرویت
بدون دیدگاه