آشوب دل


هرچه یادم می آید بوده ام، از قریب به چهل سال پیش میتوانم خاطره تعریف کنیم. کلی عمر است ها، یادش بخیر قدیم ها چقدر خوب بود، همه عزیزانم زنده بودند، بیشتر میخندیدیم. دغدغه مان هم انگار کمتر بود، تازه جنگ تمام شده بود، امیدمان به آینده خیلی زیاد بود، اصلا این امیدی که الان دارم، زایده همان موقع است. از همان موقع تا الان در دلم زنده بوده ،یادش بخیر تابستان ها به عشق آبتنی در رودخانه نزدیک‌روستایمان گرما را تحمل میکردیم و چند صد کیلومتر با مینی بوس میرفتیم تا به روستایمان برسیم. اصلا وقتی پدربزرگ و مادر بزرگم زنده بودند همه چیز خوشمزه تره‌ هم بود. مادربزرگم غذا میپخت.میرفتیم، میگفتیم، برمیگشتیم و پای سفره شان مینشتیم. پدربزرگم‌ همیشه اصرار داشت مهمانهایش باید دو استکان چای را حداقل بخورند. من مثل حالا زیاد اهل چای نوشیدن نبودم ولی بخاطر اینکه دلش نشکند همیشه دو استکان چایی که میریخت را با ذوق میخوردم. اولین پذیرایی عشایر از مهمانهایشان چای بود، چای آتشی. یادش بخیر. هی آدم که سنش بیشتر میشود، مزه همه چیز هی کمتر میشود. کارت به جایی میرسد که هی دلت همیشه آشوب تر میشود، مسولیتت بیشتر میشود. حالا هی بیشتر حس و حال پدربزرگم و‌نگرانی دائم مادربزرگ خدابیامرزم را درک میکنم، آدم که هی بزرگ میشود، نگرانی هایش بیشتر میشود، نگران همه چیز و همه است. هرچه بزرگتر میشود، هرچه ارتباطاتش و عزیزانش بیشتر میشود دلواپسی هایش هم بیشتر میشود. دل آدم هی آشوبش بیشتر میشود، غصه هایش هم بیشتر میشود. اصلا آدم که هی بزرگتر‌میشود بیشتر میفهمد دنیا هیچ نیست، آنچه هیچ نیست عشق است. عشقی که بی حد و‌حساب از تو به همه برسد، به همه حتی آنهایی که دوستت ندارند.

وقت آن شد که به زنجیر تو دیوانه شویم

بند را برگسلیم از همه بیگانه شویم

جان سپاریم دگر ننگ چنین جان نکشیم

خانه سوزیم و چو آتش سوی میخانه شویم

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *