فقط هر آنکه که شعر میفهمد میتواند یار باشد، یاری که شعر را حس میکند و میشود در گوشش حافظ را زمزمه کرد یا بعد از نوشیدن یک چای سبز میتوان روبرویش نشست و از حسین منزوی برایش خواند، از پلنگ و آرزوی به زیر کشیدن ماه برایش خواند، حتما با همه فرق دارد. یاری که مولانا را میفهمد، اصلا یاری که معنای کِلک را میداند، حتما با همه فرق دارد. گاهی میشود برایش بیتی از سعدی را بفرستی دلش را آرام کنی که وجودش همیشه با تو است. یا دقیقا روبرویش بنشینی چشم در چشمش از عطار بخوانی و سعدی را هم قاطی اش کنی و ذوق چشمانش ، حالت را خوب کند. ذوق چشمهایت دلش را آرام کند. یاری که شعر میفهمد جانت میشود. یاری که شعر میفهمد همان جانی است که «آن» دارد. همان یاری است که وجودش،وجودت را در خودش ذوب میکند. همان یاری است که طبیب دلت میشود. جانی که شعر را بفهمد همان مخمل قرمز و مشکی در کلبه ای کنار دریاچه است که دور تا دورش را برف سفید کرده.برفی که هنوز می بارد.
شاهد آن نیست که موییّ و میانی دارد
بندهٔ طلعتِ آن باش که آنی دارد
شیوهٔ حور و پری گر چه لطیف است ولی
خوبی آن است و لطافت که فُلانی دارد
بدون دیدگاه