تار


هنوز هم تار میبینمت. یعنی بیش ازینکه ببینمت حست میکنم، تو برایم بیشتر یک مفهومی نه یک وجود زیبا. مفهوم زیبایی و مفهوم خلوص. ناب نابی. مثل یک کلبه امن هستی. کلبه امنی در دل سوز زمستان.

جایی که امنیتش مثل هیچ جای دیگر نیست. دمی که گرم است. دستی که معنایش آرامش است و فضایی که پر است از عطر وجودت و نفس های گرمت. چقدر دلم برایت تنگ میشود وقتی که مینویسم و نیستی وقتی که مینویسم و نفست از من دور است. میگویم دنیا دنیا با تو حرف دارم، و وقتی میبینمت زبانم سنگین میشود و نای حرف زدنم نیست.

باز به نوشتن پناه میبرم و جانم به لبم می آید تا از تو بنویسم. انگار که هیچ چیز مانند تو اینقدر بی جانم نمیکند. دربرابر هرچیزی میتوانم صدایم را صاف کنم و حرف بزنم، به تو که میرسد نفسم به شماره می افتد، بند بند وجودم به رعشه می افتد. جان من از وجود تو وام گرفته شده است، همان جانی که همیشه آماده ام بدون لحظه ای تردید فدای خودت کنم. از تو که مینویسم، چشمانم گرم میشود و پهنای صورتم خیس. تا جایی که گاهی خودم هم باورم نمیشود که چه شد که اینطور شد. من آدم منطق بودم، من آدمی بودم که ادعا میکردم فکر میکنم و احساسم را مخفی میکنم. تو چه کردی که همه باورهایم از خودم را زیر سوال برده ام. حالا میفهمم من بیش از آنکه منطقی باشم. افسارم به دست دلم است. و جایی که دل حاکم میشود. عقل را چه کار؟

میدونی زیبا!اصلا من کجا و تو کجا، گاه حتی فکر میکنم من که باشم که لایق عشق تو باشم. اصلا انصاف هست که تو یار منی باشی و من یار تو باشم؟ من کجا و خلدبرین کجا؟ من کجا و وجودی سراسر نغمه خوان کجا؟ آی چه بار سنگین دوست داشتنی بر دوشم است، عشق تو، عشقی بی منت و سرشار از قشنگی هایی که فقط خودم درکش میکنم و فقط خودت. تهش میخواستم بگویم دمت گرم و سرت خوش. دمت گرم که هستی و نفسم را به نفست بند کرده ای. دیگر تار نیستی ، انگار از تو که برای خودم مینویسم تاری ات از بین میرود، روشن و شفاف میبینمت. راستی راستی نوشتن خودش یک راه حل است.باش تا باشم جانم.

پایاب نیست بحر غمت را و من غریق

خواهم که سر برآورم ای دوست دست گیر

سر می‌نهم که پای برآرم ز دام عشق

وین کی شود میسرم ای دوست دست گیر

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *