چقدر دلم برای روزهایی که بیشتر مینوشتم تنگ شده ، یادم است روزی دو تا سه مطلب مینوشتم. ولی انگار نوشتن هم حدی دارد. وقتی تازه کشفش میکنی حس میکنی یک مسکن داری که هر وقت بخواهی میتوانی به آن پناه ببری. دریغ ازینکه هر مسکنی هم عمری دارد، عمرش تا وقتی است که بدنت به آن عادت نکرده است، عمرش که تمام شود عین همه مسکن ها یا به عادت تبدیل میشود و یا اثرش را از دست میدهد. دیگر مثل روزهایی نیست که ضربات دستت روی کیبرد غم دلت را کم کند. به آن هم عادت میکنی. وقتی حس کنی هنوز حرف داری بنویسی ولی میلت به نوشتن نیست، اوج دردش است. میخواهی بنویسی ولی باید ملاحظه کنی، کم کم این ملاحظه ها آنقدر میشودند که ترجیح میدهی ننویسی. من دلم از همیشه تنگ تر برای نوشتن است ولی دستم به سمتش نمیرود. جدال عقل با احساس همه جا هست حتی نوشتن. گاهی میگویم به جایش قلم واقعی به دست بگیرم و روی کاغذ واقعی بنویسم و در جایی نگهش دارم که فقط خودم میدانم ولی تهش حتی آن کار را هم بخاطر ملاحظاتش انجام نمیدهم. من هم خودم را سانسور میکنم، چون دلایل کافی برایش دارم. بی ملاحظگی تبعاتی دارد که مسولیتش شاید فقط بر دوش خودت باشد ولی ترکش هایش به دیگران هم شاید آسیب برساند. بهتر است ملاحظه کنم و بیشتر ادامه اش ندهم. امروز داشتم مصاحبه یکی از تهیه کنندگان تلویزیون رو میدیدم، از مردم عذرخواهی میکرد که شاید بهتر بود بجای امید دادن به مردم در سریال هایی مانند خانه سبز، بجای بذر امید در دل مردم کاشتن، واقعیت را به آنها نشان میداد، در مصاحبه اش از مردم عذرخواهی میکرد که به آنها امید داده است. اینکه از گذشته اش پشیمان است یا نه را خودش میداند ولی من این را میدانم که جامعه همیشه به امید نیاز دارد، حی اگر واقعیت چیزی دیگر هم باشد، اگر قدرت تاثیر گذاری بر ذهن مردم را داری باید به آنها امید بدهی حتی اگر واقعی نباشد، من از ایشان برای همه تلاششان ممنونم حتی اگر خودشان فکر کنند که کارشان اشتباه بوده ولی واقعیت این است بذر یاس و ناامیدی در دل مردم کاشتن سودش کمتر از کاشتن نهال امید است. شاید سالها بگذرد من هم به اندازه ایشان با تجربه شوم، نظرات دیگری هم داشته باشم ولی هیچ وقت ازینکه به دیگران امید برای زندگی دهم پشیمان نمیشوم حتی اگر با رعایت ملاحظات باشد. آدمی همیشه نیاز دارد دلیلی برای بودن، برای ساختن، برای جنگیدن داشته باشد. آقای بیرنگ، آقای مهام ازینکه در برهه ای از زندگی ام شما آن دلیل را برای من ساختید از شما ممنونم. و من هیچوقت دست از امیدوار بودن بر نخواهم داشت حتی اگر از آسمان بر من بلا ببارد. من یاد گرفته ام در هر شرایطی که بودم، هرچقدر هم سخت بود و غیر قابل تحمل هم برای خودم دلیلی برای زندگی داشته باشم و هم در حدی که در توانم است برای بقیه آن را بسازم. حتی اگر خیلی ها آن را احمقانه بدانند. زندگی به گمانم همین است، بارها گفته ام میدان جنگی بی انتها. انتهایش فقط زمانی است که دیگر نباشی، فقط آن موقع است که ماموریتت تمام میشود و خوب یا بد آنچه ساخته ای از تو میماند. مرغ همسایه هیچوقت غاز نیست، در هر شرایطی که باشی میل به شرایط بهتر در تو وجود دارد، حال یا تقلا میکنی که بدست بیاوری یا سپرت را می اندازی و تسلیم میشوی. تسلیم شدن کار راحتی است، این خانه سبز و سفید و قرمز است، شاید گاهی قرمزی اش بیشتر به چشم بیاید ولی سفید و سبزش هم هست، چشمانمان را باز کنیم ، برایش مردانه بجنگیم. مردانه در میدان بودن و ماندن و جنگیدن است که سخت است. از پسش بر می آییم.
بدون دیدگاه