گفت حرفت را بزن، قضاوت نمیکنم، زدم، قضاوت کرد، رفت. اصولا آدمها حتی وقتی میگویند قضاوت نمیکنم، قضاوت خودشان را میکنند ولی شاید بروز ندهند. در این حدود چهار دهه زندگی بسیار بها دادم تا فهمیدم تعداد افرادی که میتوانی به آنها اعتماد کنی به اندازه انگشتان یک دست هم نمیشود. و فهمیدم اگر فردی قضاوتت نکرد میتواند جزو آدمهایی باشد که میتوانی بهشان اعتماد کنی، اگر افرادی این چنینی را در دهه چهارم زندگی ات یافتی که گل را زدی، وای که اگر چهل سالت شود و نداشته باشی شان.
بغض میکنی، حتی از حرفهایی که پیش کسی زدی پشیمان میشوی، میبینی کودکت درونت را اینقدر خفه کرده ای که ناگهان و از فرط هیجان و فشار، درد و دلی را کرده که نباید میکرده. حرفی را زده که نباید میزده. احساس ضعف به تو دست میدهد، حق داری، حس میکنی چیزی درونت فرو ریخته است، یک کوه بر سرت آوار شده است.با خودت تصمیم میگیری دیگر با هیچ کس حرف نزنی، باز یک جا همین کودک درون کار را خراب میکند. دلیلش هم این است آن بچه هم نیازهایی دارد که تو به آنها توجه نمیکنی و او هم لج بازی هایش را میکند و یک جا کار را برایت خراب میکند. بچه است دیگر. ایراد اصلی هم به تو وارد است نه به او. وقتی نتوانی تعادلی بین قسمت های مختلف زندگیت برقرار کنی ، نتوانی والد و بالغ و کودکت را مثل آدم باهم بزرگ کنی نتیجه اش همین میشود دیگر. حرفهایی میزنی ، کارهایی میکنی که نباید میکردی. دودش هم در چشم خودت میرود و ضعفش و بی لیاقتیش هم برای خودت میماند. میدانی حقت است، وقتی زندگیت یک بعدی باشد، همین است که هست. خودت خواستی، پایش بشین.
پشیمانم پشیمانم که بر خود بیجهت بستم
ره لطف ز خود رائی و بی عقلی و نادانی
مرا عقلی اگر میبود کی این کار میکردم
چرا عاقل کند کاری که باز آرد پشیمانی
به تقریب این سخن مذکور شد باز آمدن کز جان
کنم در وادی مدح تو حسانی و سحبانی
بدون دیدگاه