هرچه غم در سینه آدمی بزرگتر باشد، زبانش به گفتنش هم قاصر تر است. به تحقیق بر من ثابت شده که زبان آدم هیچوقت نمیتواند حال دلش را بیان کند. اصلا انگار هرچه در دلت آشوب بیشتری باشد، غم بیشتری باشد، درد بزرگتری باشد، زبانت لال تر میشود. حتی جایی که باید زبانت به حرف بیاید و از درد دلت بگوید هم، زبانت بی دست و پا تر میشود. میشود لال لال.
اصلا انگار یک چیزی در وجودت چنان میل داغی بر زبانت میکشد که اراده حرف زدن را از او میگیرد. بیچاره زبانی که باید از درد دلت بگوید خفه خون مرگ میگیرد. آنچیزی که در وجودت امر و نهی میکند، انگار نه دلت هست و نه عقلت. یک قدرتی فراتر از قدرت عقل و دل در وجودت هست که نمیدانم که مسولیت بایدها و نبایدها را بر دوشش گذاشته است. و هرچی میخواهد بر زبانت جاری شود را سبک و سنگین میکند و اجازه نمیدهد هیچ وقت خودت باشی.نمیگذارد داغ دلت را برملا کنی، یا آتش خشمت را حتی بر آینه هم خالی کنی. همه اینها جمع میشود، و وجودت سنگین میشود. شاید هم خیال میکند هیچ کس یا حتی هیچ چیز را توان ایستادن در برابر نگفته هایت نیست و بسیاری از حرفها نگفته بماند بهتر است.
راستش خودم هم نمیدانم ،شاید حق با اوست. اصلا آدم برای چه باید حرف بزند؟ حرف بزند که فردا هزار سوء برداشت از حرفهایش شود، حرفی همراه با آتش خشم از وجودت برآید و فردا خودت هم از گفتنش پشیمان شوی. شاید بهتر همان است که حرفهایت فقط در ذهنت مرور شود، حتی برای خودت هم به زبان نیاوریشان. هرچه بیشتر به آن فکر میکنم، کمتر به نتیجه ای میرسم. ولی باورم شده است که هیچ چیز جز درون خود آدمی امن تر از این نیست که حرفهایش را بگوید، خودش بشنود و بعد هم آتشش بزند و نابودش کند.
برخی از نگفته ها هستند که با همه آتشی که دارند مدتی که از نگفتنشان بگذرد، خود به خود خاموش میشوند و حتی دیگر به آن فکر هم نمیکنی. نگفته ای که زمانی ارزشش زیاد است ولی با نگفتنشان بی ارزش ترین میشوند. پس واقعا لازم است بر زبان بیاوری اش؟
هیچ جایی امن تر از وجود خودت نیست. ناگفته ها اگر به زبان آورده نشوند و حتی در وجودت غمباد شوند هم بهتر است در وجود خودت بمانند تا بر زبان برانی شان و دیگری را شریک حرفهایی کنی که میتوانست همیشه ناگفته باقی بماند. غمت هرچه بزرگتر باشد، نگفتنش انگار بهتر هم هست. کم کم به این نتیجه میرسم که حتما آن چیزی که در وجودم است و قدرتش از عقل و دلم هم بیشتر است، حق دارد، باید بیشتر به صدایش گوش دهم. اصلا قرار نیست کسی جز خود آدم که خودش را درک کند. اصلا انتظارش هم نیست. تو فقط با خودت میتوانی درد دلت را بگویی. این بهتر است. خاموشی بهتر از این است که ذهن دیگری را هم آشفته کنی و آتش وجودت را به دیگری شلیک کنی. خودت باش و خودت.
دلت که لبریز شد، به کنج عزلت خودت پناه ببر، هر ناگفتی که هست را به خودت بگو، درون خودت هوار بزن، شکایت کن، گله کن، اشک بریز، و وقتی آرام شدی برگرد. نه کسی را آزرده ای و نه وجودی را گرفتار خودت کردی جز خودت. به گمانم این بهتر است.
بقول مارکوس اورلیوس:
آیا امور بیرونی خاطرت را پریشان می کنند؟ پس خلوت گزین، و بر شناختی که از امر نیک داری بیفزا و بر بی قراریت فائق آی. از خطای دیگری هم حذر کن؛ حماقت آنانی که بسیار تلاش می کنند ولی در افکار و حرکات خود هیچ هدفی ندارند و در واقع وقت خویش را تلف می کنند.
بدون دیدگاه