دل است دیگر. بی هوا تنگ میشود. بی هوا کوچک میشود. بی هوا بهانه میگیرد. دلش با تو بودن توی کلبه مان را میخواهد. دلش میخواهد لم بدهد و تو برایش چای بریزی. دلش میخواهد با تو به رویایی با رنگهای قرمز و مشکی سفر کند.
بی هوا دلش پرواز میخواهد. دست در دست تو. آنقدر سفت دستت را بچسبد که عرق کند. میخواهد با تو در عالم خیال پرواز کند. برود جایی که فقط تو باشی و من و گربه. دل است دیگر، دلش میگیرد. دلش یاد تو می افتد. یاد مهربانی هایت، یاد بال و پری می افتند که اول روز تو به او دادی.
با تو پرواز میکنم به عالم خیال، میرویم جایی که سرد سرد است، پر از کلبه های برفی، یکی اش را هم به نام من و تو است. واردش میشویم. کلبه گرم گرم است. چای دم است و روزگار بر وفق مراد من و تو. گوشه ای مینشینیم از خیالهایم با تو میگویم. از غمهایم. از اشک هایم. همه را با تو میگویم و تو با چشمان براقت با دقت گوش میدهی. دلم نمیخواهد دست از حرف زدن بکشم. میخواهم تا خود صبح با تو بگویم. از آدمهای بد قصه با تو بگویم. خوب ها را هم بگویم. بگویم که تو شده ای نبض سینه ام. تو شدی همه کَس و کارم.دوست دارم از قلبم بگویم که در هر تپشش اسم تو را فریاد میزدند.
رویای من! دلم مثل همیشه برایت تنگ است. من فقط به دلتنگی فکر میکنم و واژه ها روی مانیتور ظاهر میشوند.
گفتم که تو خودت را نداری که بدانی تو را داشتن یعنی چه. تو را داشتن یعنی عالمی که همه چیز در آن در دسترس است. عالمی که همه عاشق هستند. عالمی که همه از خوبی های هم میگویند، عالمی که کسی از پشت زخم نمیزند. جایی که نامرد ندارد. جایی که همه عاشق هستند هم خوشحال هم دلسوخته.
چقدر دلم برای تو و با تو نشستن تا صبح تنگ شده است. شده است رویایی که همیشه دارمش حتی اگر واقعا دستم از آن کوتاه شده باشد. ببین جانم یادت باشد که هستم چون تو هستی. هرچه شد این را یادت نرود.
بامداد چه دشمن کشست دیدن یار
بشارتیست ز عمر عزیز روی نگار
ز خواب برجهی و روی یار را بینی
زهی سعادت و اقبال و دولت بیدار
همو گشاید کار و همو بگوید شکر
چنان بود که گلی رست بیقرینه خار
بدون دیدگاه