شفا


با یک صدای آشنا حرف زدن، گاهی میتواند آنقدر درگیرت کند، که شاید تا ساعتها بعد ذهنت، ناخودآگاه فقط در حال پردازش گفت و شنودهایت باشد. تا ساعتها بعدش، هر وقت به خودت می آیی، میبینی به یک دنیای دیگر پرت شده بودی،باید به خودت بیایی و باز حواست را جمع کنی. دنیایی که پر از رنگ و لعاب های رنگی رنگی است، عین یک جعبه مداد رنگی خیلی خیلی بزرگ و رنگی رنگی که همه رنگ ها را دارد. قرمز، قرمزتر، آبی، آبی تر حتی سفید و سفید تر. همه اش با هم در یک جعبه.دنیایی که شبیه هیچ کدام از دنیاهایی که تا الان دیده ای نبوده است.به خودت می آیی، برمیگردی به دنیای خودت. برفی که همه جا را پوشانده است و جاده ای که از دل یک جنگل رد میشود. و تو، تنهای تنهای،تنها مسافر این جاده ای. سرد سرد،گاهی ترسناک،گاهی چندش آور. همینطور ادامه میدهی. آخرش نمیدانی چه میشود. ولی انگاری ته دلت گرم است. ته دلت گرم است به وجودی که همیشه از آن دنیای رنگ رنگی هوایت را دارد. هر وقت سردت میشود، دستانت را میگیرد و گرم میشوی، آنقدر گرم میشوی که در آن سرمای زمستان،وجودت دوباره جان میگیرد و باز ادامه میدهی. راستی راستی انگار دیگر تنها نیستی. یک وجود رنگی رنگی همیشه هوایت را دارد. همان وجودی که برایت شفا است برای تو و دل تو.

اگر چه هيچ گل مرده دوباره زنده نشد اما
بهار در گل شيپوری مدام گرم دميدن بود

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *