گاهی برای شوخی هم شده با همکارانم که بالاتر از سی سال سن دارن این بحث را میکنم و میگویم بدن انسان برای سی سال زندگی ساخته شده حالا شما مرتب با دارو و قرص عمرش را زیاد میکنید که چه شود. راحت زندگی کنید. هر وقتم وقتم رسید بروید به امان خدا. اینقدر هم پول در جیب این داروسازان نکنیم. یادم است فامیلی داشتیم اسمش عمو مهدی بود که به اختصار به او “آم مهدی” میگفتیم. آم مهدی عاشق گوشت و چربی و دنبه بود. وتا وقتی بچه هایش هنوز اختیار دار نشده بودند هیچ وقت برای خودش کم نگذاشت. قصاب محل هم بود و بجای دست مزدش مقداری از گوشت یا سایر قسمت های حیوان را با خود میبرد. ماشالله حسابی هم میخورد. یک بار یادم است قلبش دچار ایراد شد، دکترها گفتن باید کمتر چربی بخورد کلا باید رعایت کند ولی آم مهدی یک عمر با گوشت و دنبه لذت زندگی را میبرد، بچه ها هم دیگر ماشالله بزرگتر شده بودند و سعی میکردند جلوی پدرشان را بگیرند تا رعایت کند ولی گوش آم مهدی به این چیزها بدهکار نبود، یادم است اوایل بعد از بیماری اش خانه فامیلها میرفت، مرد با صفایی بود حتی گوشت هم با خودش میبرد و به خانم خانه میگفت این را برایم بپر و دور از چشم فرزندانم برایم بیاور تا من دلی از عزا در آورم.دوست و آشنا هم سالسهای سال با آم مهدی رفت و آمد داشتند نمیتوانستند درخواستش را رد کنند. فرزندان از این موضوع بو برند و آم مهدی را منع کردند که نزد و این و آن رود. یک مدت هم به جیگرکی محل میرفت و آن را هم فهمیدند و جلویش را گرفتند. من بچه بودم شاید ده ساله. آم مهدی میگفت بابا دل خوشی من همین شکمم هست. نزدیک شصت سال شاید هم هفتاد سال سن دارم میخواهم بخورم به کسی هم ربطی ندارد. ولی فرزندانش و همه آم مهدی را خیلی دوست داشتند، نمیخواستند به این زودی بخاطر گوشت و دنبه از دستش بدهند. آم مهدی مصرف گوشتش کمتر شده بود ولی قشنگ میشد دید که افسرده شده است تا اینکه یک روز حالش بد شد و در بیمارستان بستری شد. آم مهدی مرد بزرگی بود، همیشه دست خیر داشت. یک بقالی کوچک هم داشت و تقریبا هیشه جنسش هم جور بود، ازین بقالی های قدیمی که همه چیز میفروختند، از کشک و دوغی که از روستا میخرید و می آورد میفروخت تا لواشک های ترش و سنگ پا و حتی یادم است یک بار چند جلد کتاب هم دیدم گفتم اینها برای چه است گفت برای فروش. مدتی که آم مهدی در بیمارستان بستری بود من گاهی اوقات بقالی را میگرداندم. تقریبا همه محل نگرانش بودند، بیشتر از اینکه جنسی بفروشم، مسول رساندن سلام و دعای خیر مردم به آم مهدی بودم. آم مهدی شوهر خاله پدرم بود و نسبت فامیلی هم باعث میشد جدای از ارادتی که به او داشتم ، همیشه سعی کنم در زمانی که در بقالی هستم بیشترین فروش را داشته باشم. ولی انگار بقالی فقط بخاطر خود آم مهدی بود که رونق داشت، سالها مشتریانش را میشناخت و با همه دوست بود. خبر آوردند که آم مهدی مرخص شده است. عمل قلب باز کرده بود و دکترها گفته بودند تا چندین سال قلبت مثل ساعت کار میکند. آم مهدی کم کم خوب شد، هرچند دیگر مثل قبل نمیتوانست کارهای سنگین کند ولی غذا میخورد، ماشالله خوب هم میخورد. همه چیز هم دیگر میخورد. کسی حریفش نمیشد. یادم است میگفت دکترها گفته اند تو شش سال با این قلب میتوانی زندگی کنی من نمیخواهم شش سال زندگی کنم، من شش ماه آنجور که دوست دارم میخواهم زندگی کنم بعدش هم میخواهم بمیرم. خدا رحمتش کند همیشه برایم نمونه آدمی بود که در لحظه خوش بود و آخر هم چند ماهی بیشتر بعد از عمل زنده نماند ولی زندگی کرد. روحش شاد باشد. واقعا مرد بزرگی بود، پدر شهید بود. و فکر میکنم اولین کسی بود که دو دوتا چهارتا و حساب کتاب کسب و کار را به من یاد داد.
بدون دیدگاه