دوستی داشتم شعر میگفت، شعرهای خوبی هم میگفت، سراسر از یاس و ناامیدی میگفت، 28 سالش بود وقتی خسته شد، وقتی توی شعرها و گاهی دلنوشته هاش فقط از مرگ و روشهای آسون مردن میگفت.
دوست داشت یه افعی نیشش بزنه میگفت توی حس بیحسی میمیری.خودش رو از یه ساختمون چند طبقه نیم ساز پرت کرد پایین، با بیشترین درد ممکن زندگی رو ترک کرد. حتی به بیمارستان نرسید. بعد از مرگش یکی از دوستان نزدیکش تعدادی دیگه از نوشته هاش رو به دست ماها رسوند، کلا دیدش به نحوه مردنش عوض شده بود، میگفت زندگی با من بد کرد نباید راحت بمیرم باید به بدترین شکل ممکن بمیرم. حس میکرد با این کار از زندگی انتقام میگیره. روز تولدش این کارو کرد، نوشته بود که این کارو میکنه. اطرافیان نزدیکترش بارها تلاش کرده بودند با کمک روانشناس بهش کمک کنن. ولی این آدم دیگه بریده بود. هیچ وقت نفهمیدم چرا. دیروز رفتم بهشت زهرا فاصله روز تولد تا روز وفاتش دقیقا 29 سال بود. یاد روزایی افتادم که با همه وجود و حسش برام شعر میخوند، برای خودش مفسر شعری بود ولی همه تفسیراش در همین راستای خاتمه زندگی و پوچی و بیهودگی بود. میگفت من دیگه فایده ای برای دنیا ندارم، چرا از منابع دنیا استفاده کنم. من باید برم و ببینم اون طرف دیوار مرگ برام جذاب تره. آخرش رفت.
نمیدونم به چیزی که میخاست رسید یا توی یک برزخ بی انتهاست یا لطف خدا شامل حالش هست یا هرچی.
یه چیز ازش یاد گرفتم آدم تبدیل به افکارش میشه، به هرچی بیشتر فکر کنه بیشتر اعمالش همون افکارش میشه. خودکشی مذموم هست.خودش خواست.
ولی این ماییم که باید مواظب فکرامون باشیم، مواظب باشیم بیشتر روز داریم به چی فکر میکنیم، به ساختن، تحول، شادی یا بدبختی، مرگ،از دست دادن
اینو هم فهمیدم افکار آدم یک شبه هجوم نمیارن ، اگر آروم و پیوسته بهشون راه نفوذ رو بدی افکار بد سریعتر میان و لونه میسازن و زاد و ولد میکنن و بیرون کردنشون سخت میشه.
افکار خوب سخت تر میتونن وارد ذهن بشن، باید بخوای. بیاریشون، براشون لونه بسازی بهشون غذا بدی. قویترشون کنی.
این دید منه، شاید اصلا اون دوست من کار درستی کرده.
ولی اینجا من مجالش رو دارم درباره چیزی که خودم فکر میکنم درسته حرف بزنم.
یا علی
بدون دیدگاه