گاهی نمیدانم چه بنویسم، شروع میکنم به تایپ کردن و میروم به دنیایی دیگر، دنیایی که گاهی رویایی به نظر می آید، دنیایی که تو چسب من باشی.
تو کنارم هم باشی من دلم برایت تنگمیشود، پس دورو نزدیکبودنت فرقی هم نمیکند، لاقل دلمکه همیشه تنگ تو هست.
دنیایی که تو و من ویککلبه کنار یکبرکه داریم حرف میزنیم. به مشکلاتمان فکر نمیکنیم. در یک عالم مثل عالم خلسه غوطه ورهستیم. با زبان بی زبانی، با نگاه با هم حرف میزنیم. فقط من و تو ، فقط من و تو.
داشتمبه کلبه فکرمیکردم، چشمانم را بستم، برف میبارید. دور تا دور کلبه را برف گرفته بود، خواستم در کلبه را باز کنم، برف تا سقف بود. برگشتم داخل، تو جلوی شومینه روی یکصندلی چوبی نشسته بودی، داشتی کتاب میخواندی یا فقط کتاب را در دستانت گرفته بودی. گفتم برف همه جا را گرفته هست، نمیشود بیرون رفت، نگاهم کردی به صندلی کناری اشاره کردی گفتی تو هم بشین. بالاخره برف تمام میشود، به اندازه کافی آب و غذا داریم. تو و من هر دو را در عالم خلسه تصور کردم. توی عالم خلسه آدمگرسنه نمیشود. همه چیز را کنار هم میدیدیم. به هر خاطره ای اشاره میکردیم انگار همان لحظه همان جا حاضر بود، من وتو غرق خیال بودیم، وبرف هنوز میبارید.
بدون دیدگاه