خواب دیدم، از همان خوابها که همیشه میبینم. تو و من و گربه. توی همان کلبه قدیمی با همان شومینه هیزمی. با برفی که میبارد، با چایی که تو میریزی. بیدار که شدم حس کردم درون کلبه هستم. ولی خواب بود، به خودم آمدم دوباره شلوغی و گرفتاری و ادامه پنجه در پنجه انداختن با زندگی.
واقعا نمیدانم این روزهایی که میسوزد، آخرش به جایی ختم میشود که بگویم:”آخیششش! ارزشش را داشت”. یا یکی از همین روزهای آتشین، گوشه ای غریبانه برای همیشه به خواب روم. به خوابی ابدی. آنوقت خودم را ببینم که دارند روی دست به سوی گور میبرندم. هم خوشحال باشم که راحت شدم و هم غصه بخورم که دیگر تو را ندارم.
زندگی بازیچه بچه گربه ای است که با دستش توپی را قِل میدهد و اینور و آنورش میکند، بالا و پایین می اندازتش. زندگی جسم بیجانی است که نه میمیرد و نه زنده میشود. فقط در یک موج دائم سینوسی نوسان میکند.
از زندگی نالانم،تنها چیزی که مرا به خودم می آورد که خودم را جمع کنم تو هستی و تعهدی که به همراهانم دارم.
همه این گرفتاری ها و مکافاتها برای هدفی است که در سر دارم که به آدمها کمک کنم زندگی بهتری داشته باشند. وارد هرشاخه کسب و کاری هم که تا الان شده ام هدفم همین بوده که بتوانم مفید باشم که بتوانم رنجی را برای کسی التیام بدهم حتی اگر به قیمت این باشد که رنجی را به رنج های خودم اضافه کنم. چند روز پیش توی اتوبان ماشینی آتش گرفته بود، هیچ کس، نه خود راننده و نه آدمهایی که میخواستند کمک کنند، کپسول آتش نشانی نداشتند، سریع توقف کردم کپسول را از صندوق عقب در آوردم و توی موتور ماشین در حال سوختن گرفتم. خاموش شد. کپسول را همانجا گذاشتم به راننده خودرو گفتم شارژش کن و همیشه با خودت داشته باشش.حادثه که خبر نمیکند. به خودم آمدم پیش خودم گفتم آدمهایی که دوستشان دارم هم فکر کنم کپسول آتش نشانی ندارند. فورا قبل از اینکه حرکت کنم تعدادی کپسول آتش نشانی سفارش دادم و دیروز که به دستم رسید، یکی یکی کپسول ها را به آنها دادم، بعضی ها خندیدند که این چه هدیه ای است، گفتم بگذارید توی ماشینهایتان شاید روزی به کار خودتان آمد یا توانستید بنده خدایی را نجات بدهید. بگذریم.
همیشه سعی کردم هیچ چیز سورپرایزم نکند، حتی برای تولدم هم از قبل به همه گفته ام من را سورپرایز نکنید. بدون قرار قبلی تا حد امکان جایی نمیروم. حتی اگر بخواهم به رستورانی هم بروم حتما از قبل رزرو میکنم. خوشم نمی آید به هیچ بهانه ای سورپرایز شوم. ولی باز هم روزانه از اینور و آنور آنقدر خبرهای بد و خوب می آید که گاهی سورپرایز میشوم. هرچند سالهاست هیچ چیزی خوشحالم نمیکند، راستش چیزی ناراحتم هم نمیکند. انگار همیشه برای همه چیز آماده ام. فقط مرگ گربه بود که به حدی تحت تاثیرم گذاشت که هنوز بعد از یک سال و نیم نتوانستم فراموشش کنم و همیشه هم در خواب و رویا میبینمش.
زندگی است دیگر! این ها هم که نوشته ام یک ورق دیگر از زندگی ام بود. به هر قیمتی که باشد، حتی اگر حالم خوب نباشد، تا زنده هستم کم نمی آورم. و هر روز هم بیشتر تلاش میکنم تا شاید به “آخیششش! ارزشش را داشت” برسم.
و گر تو جور کنی رای ما دگر نشود
هزار شکر بگوییم هر جفایی را
همه سلامت نفس آرزو کند مردم
خلاف من که به جان میخرم بلایی را
حدیث عشق نداند کسی که در همه عمر
به سر نکوفته باشد در سرایی را
خیال در همه عالم برفت و بازآمد
که از حضور تو خوشتر ندید جایی را

بدون دیدگاه