پروانه


پروانه ای در دلم تلاش میکند پر بزند، ولی گرفتار در چیزی شبیه باتلاق است. هرچه بیشتر تلاش میکند، انگار بیشتر بالهایش در باتلاق فرو میرود. انگار میداند که هیچ کسی هم نیست که او را کمک کند. عجیب این است به هر قیمتی شده میخواهد پرواز کند، خسته و ناتوان است، باتلاق بیشتر او را در خود میکشد، ولی چیزی شبیه امید، زورش را زیاد تر میکند، پروانه بیچاره به هر قیمتی است پرواز میکند، او را میشناسم، بارها گرفتار شده، قسمتی از بالش را در باتلاق رها کرده ولی آخر پر زده و رفته، و باز انگار میداند این باتلاق ها همیشه سر راهش هستند، کافی است بخواهد از پرواز دست بکشد و بر روی زمین بنشینید باز باید قسمتی از بالش را از دست بدهد تا بپرد. راهش هم پر از طوفان است. گاهی هم جهت طوفان میشود و آنقدر پر میزد تا از بالای طوفان خودش را خارج کند، گاه خلاف مسیر طوفان با همه وجودش تلاش میکند که رو به جلو برود و از طوفان بگذرد و گاهی هم طوفان به زمینش میزند، ولی رویش زیاد است. دلش از پر از امید است. کم نمی آورد. عمر پروانه کوتاه است. ولی در طول عمرش دنیا را زیباتر میکند، حتی وقتی میمیرد باز کالبدش را بر تابلویی میچسبانند و همچنان دنیا با وجود پروانه ها زیباتر هستند. شاید برای من که او را میشناسم، درک کارش، درک تلاش قابل فهم باشد. شاید برای خیلی ها او یک پروانه باشد که بود و نبودش زیاد فرقی نمیکند. ولی وقتی او را شناختی، میفهمی همین یک پروانه چقدر دنیا را قشنگ تر میکند. پروانه ام هنوز هم دارد تقلا میکند که پرواز کند. و من با همه وجودم برای خودش و تلاشش احترام قائلم، حتی اگر هیچ وقت نتواند پر بزند و رها شود.

باز میخارد کفم خواهم دگر بر سر زدن

این بود از ما بدام عشق بال و پر زدن

در حق آن قامت دلکش وصیت کرده است

وقت رفتن شمع رعنائی و گل بر سر زدن

از غم آندل که گم شد می زنم بر سینه سنگ

چون درین غمخانه کس نبود چه حاصل در زدن

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *