پک آخر


نزدیکی های غروب روز دوم دلم هوایی شده است، به همه این مدت که نفس کشیدمت فکر میکنم. زندگی به وقتش تو را به من داد. اگر زودتر به قلابت اسیر میشدم، برای فرار تقلا میکردم و حتما فرار میکردم. فراری که رهایی نبود، فراری که عین زندان بود. ولی حالا که خودم خود خواسته اسیر قلابت شدم، حتی اگر دیر هم باشد، میخواهم همچنان در کمندت بمانم و این واپسین لحظه ها را در اسارت بگذرانم.

زندگی با من بازی ها کرده است. داده است، گرفته است. ذله ام کرده است. اصلا به خود زندگی که فکر میکنم مگر جز درد و رنج هم چیزی برایم داشته است. بر لبم لبخند بوده و در دلم آشوب. میخندیدم و جگرم در آتش بود. خلاصه روز به روز زندگی جز رنج مگر چه بوده است. حتی خوشی های زودگذرش هم مانند جرقه آتش سیگار بود، هنوز جرقه نزده کور و خاموش میشد. آری اگر رنج زندگی بخواهد معنایی داشته باشد، شاید فقط تو باشی.

زندگی که همه اش دو روز است و غروب روز دوم هم نزدیک است. لاقل وقتی که خورشید دومین روز به یک باره غروب کرد و من هم رفتم، به این فکر میکنم که خوب شد که تو را دیدم. که تو را زندگی کردم. وقتی که وقتش رسید، به هیچ چیز دیگر نمیخواهم حتی فکر کنم. من همیشه آماده غروبم. غروبی که ساکت و آرام و گرم و خاموش باشد.

چشم انتظار غروب هستم، ولی تا زمانی که خورشیدم میتابد، مانند اسبی چموش با هر رنج و زحمتی که باشد، آرام نمیگیرم. اینکه آماده غروب باشی با این که دست روی دست بگذاری برای من فرق میکند، حتی در این واپسین ساعتهای روز دوم، همچنان میجنگم و حقم را از این روزگار میگیرم. که حتی اگر حقم را هم نتوانم بگیرم، دست روی دست نمیگذارم. من مرد میدانم، مرد میدانی که میدانم تهش هیچ است، هیچ هیچ! ولی عاشق رقصیدن و جنگیدن در رزمگاه هستم. من تا لحظه ای که نفس میکشم کم نمی آورم. میجنگم برای همه آنچه که شاید برای خودم هم نخواهم ولی برای دیگران میخواهم. من لباس رزم بر تن، در میدانم. من هستم تا لحظه ای که هستم.

پک آخر سیگارم را محکمتر میکشم، خیلی محکم تر، من تا آخرش هستم. تا آخرش که دوباره همه مان دور هم باشیم.این طرف پل باشد.

دوستی آن است سعدیا که بماند

عهد وفا هم بر این قرار که بستیم

بدون دیدگاه

دیدگاهتان را بنویسید

نشانی ایمیل شما منتشر نخواهد شد. بخش‌های موردنیاز علامت‌گذاری شده‌اند *